تو می توانی اگر بخواهی!
چهارشنبه 20 بهمن 1389 8:23 AM
این جمله همانند سوزنی روحش را می گزید. احساس کرد باز هم عقب افتاده است. بار دوم بود، آیا برای همیشه بی سواد باقی می ماند؟ زیر لب گفت: لعنت به دانشگاه.
روزنامه را روی زمین گذاشت و خودش هم در کنارش دراز کشید. باورش نمی شد که یکی از این ستاره ها نتواند مال او باشد. پوزخندی زد. معلم فیزیکشان می گفت از این یک میلیون و پانصدهزار شرکت کننده نیمی سیاهی لشکرند اما اگر کسی بخواهد می تواند وارد دانشگاه شود. دانشگاه غول نیست!
چرخی زد، دانشگاه غول نبود کابوس بود، کابوسی که دو سال همراهش بود ولی اکنون چه؟ سال سومی وجود نداشت باید از همین الان به فکر سربازی باشد. سربازی، بعد از قبول نشدن در دانشگاه! وای خدای من.
همه این دو سال جلوی چشمانش مثل یک فیلم گذشت. این همه زحمت. این همه تلاش. با وجود پشتکار زیاد و علاقه، نه باورکردنی نبود. چرا؟ چرا من؟ فقط من یک نفر زیادی بودم. ناامیدی تمام وجودش را فرا گرفته بود بغض سنگینی به گلویش چنگ می زد. دوست داشت داد بزند و هق هق گریه کند. فشار روحی زیادی را تحمل می کرد. اصلا دوست داشت بمیرد. هیچ چیز برایش خوشحال کننده نبود. چه فکرها و رویاهایی در ذهن داشت اما حالا حقیقت های تلخی پیش رویش بود. دیگر هیچ امید و انگیزه ای برای نفس کشیدن نداشت. به سمت ستاره ها چرخید ستاره های مردم به او چشمک می زدند چشمانش را بست و دستش را پشت سرش گره کرد.
احساس کرد قطره اشکی در حال سریدن است ، چشمانش گرم شده بود ولی نوری از دور دست می تابید.
چشمانش تازه به تاریکی عادت کرده بود که راه پله بلند را دید. گام اول را بر روی پله ها گذاشت، سرد بود ولی نوری آن بالا بود. عزمش را جزم کرد باید بالا می رفت، پله سوم و بعد چهارم، راه بلندی بود پر از پیچ و خم زیر لب می شمرد ۲۴، ۲۵، ...
احساس کرد چیزی فرو می ریزد به پشت سرش که نگاه کرد دید که راه پله در حال فرو ریختن است، دوید، تنها کاری که می توانست بکند. پله ها با سرعت فرو می ریختند ولی او توانست در لحظه آخر پله نهایی را بگیرد و از آن آویزان شود. دستانش داشت خسته می شد که چیزی در ته قلبش جوشید: تو می توانی اگر بخواهی این تنها راهی است که داری. باید بخواهی تا بتوانی.
تمام نیروی بدنش را در دستانش جمع کرد و خود را بالا کشید. نور آن بالا بود. ناگهان دری از زیرخاک بیرون آمد و درست در مقابل او قرار گرفت. دستگیره در را چرخاند ولی در باز نشد چیزی در ته قلبش فریاد زد: در قفل است اما باز می شود اگر تو بخواهی...
چشمهایش را باز هم بست: من می خواهم پس می توانم.
دستش را به دستگیره گرفت و در را باز کرد نور آن قدر شدید بود که احساس کرد در حال کور شدن است.
چیزی او را تکان داد. این نور خورشید بود. مادر بالای سرش کمی رنگ پریده به نظر می رسید: پسرم بلند شو!
از جایش بلند شد ولی منگ بود: الان نیم ساعته که دارم صدات می کنم ولی بیدار نمی شی. خواب می دیدی؟
از دیشب تا به حال به اینترنت وصل بود و حال نامه ای داشت . نامه را باز کرد. باز هم تبلیغ و باز هم موسسات آموزشی این یکی کنکور نبود موضوع نامه این بود: دیپلم حسابداری با سابقه کار فقط در شش ماه.
لبخندی زد. باید ابتدا به یک دفتر پستی می رفت. حالا او دیگر یک سرباز بود و بعد شاید حسابداری موفق. ولی این جمله هیچ وقت فراموشش نمی شد. چرا که به قلبش شلیک شده بود درها قفل هستند ولی باز می شوند اگر تو بخواهی.
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...