0

ليست شهداي دفاع مقدس (س)

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:ليست شهداي دفاع مقدس (س)
جمعه 15 بهمن 1389  2:10 PM

شهيد يعقوب علي سوختانلو

تاريخ تولد :

نام پدر :حسين

تاریخ شهادت : 1363

محل تولد :خراسان /نيشابور /فاضل آباد

طول مدت حیات :-

محل شهادت :كردستان

مزار شهید :

آن روزها ما در روستاي « فاضل‌آباد » نيشابور زندگي مي‌کرديم. سال 1344 بود که من و خانواده‌ام راهي مشهد شديم و يعقوب‌علي را هم همراه خودمان آورديم. خدا بيامرز، علاقه‌ي زيادي به درس خواندن نداشت؛ هر چه به او مي‌گفتم که بايد برود مدرسه و درس بخواند، بي‌فايده بود. اما وقتي بزرگ‌تر شد، از اين که به حرف من گوش نداده بود، پشيمان شده بود و مي‌گفت:
« داداش! کاش به حرفت گوش کرده بودم و رفته بودم مدرسه. »
اين پشيماني وقتي بيشتر شد که ازدواج کرد و تشکيل خانواده داد. دختر عمه‌مان را برايش گرفتيم. خودم برايش خانه خريدم و کمکش کردم که اول زندگي مشکلي نداشته باشد. کم کم جلسات قرآن شرکت کرد و خواندن قرآن را ياد گرفت. از اين که سواد قرآني پيدا کرده بود، خوشحال بود و مي‌گفت:
« همين قدر که مي‌توانم کلمات اين کتاب مقدس را بخوانم، خدا را شکر مي‌کنم. »
در سال‌هاي انقلاب، يعقوب‌علي به هر شکلي که بود، خودش را به راهپيمايي مي‌رساند. هر روز که مي‌رفت، فکر مي‌کردم که ديگر برنمي‌گردد؛ به خصوص روزي که در بيمارستان امام رضا (ع)‌ درگيري شده بود، به زحمت پيدايش کردم، سالم بود. بعد از انقلاب در شرکت " زمزم " استخدام شد. به درآمدي که داشت، راضي بود؛ وقتي من از مشکلات زندگي مي‌ناليدم، مي‌خنديد و مي‌گفت:
« داداش جان! دنيا را هر جوري بگيري، همان‌طور مي‌گذرد پس سخت نگير. خدايي که بالاي سر ماست، روزي‌مان را هم مي‌دهد. »
توقع زيادي از زندگي نداشت، مي‌گفت:
« همان‌قدر که نيازي به ديگران نداشته باشيم و دستمان را جلوي کسي دراز نکنيم، بس است. يک سقف بالاي سرمان باشد و وسيله‌اي که با آن زن و پچه‌مان را اين طرف و آن طرف ببريم، راضي هستيم. حتماً که نبايد همه‌ي چيزهايي که لازم داريم، عالي و درجه يک باشد.»
وقتي جنگ شروع شد، من و يعقوب‌علي نوبتي مي‌رفتيم منطقه؛ يکي از ما دو نفر بايد بالاي سر زن و بچه‌مان مي‌بود. من ده تا بچه داشتم و او سه تا داشت، نمي‌شد همه‌شان را به امان خدا رها کنيم. شهريور سال 1363 که من در منطقه بودم، برايم نامه فرستاد که من دارم مي‌آيم جبهه. من که از تصميم او تعجب کرده بودم، برايش نامه فرستادم که صبر کن تا من برگردم، بعد تو بيا.
دوره‌ام که تمام شد، سريع برگشتم روستا تا به زمين‌هايمان رسيدگي کنم. يک شب، نزديکي‌هاي ساعت 12 بود که ديدم در مي‌زنند. در را که باز کردم، يکي از بچه‌هاي روستا را ديدم که پشت در ايستاده بود و خيلي هم عجله داشت، گفت: « غلام‌حسن!‌ از مشهد زنگ زده‌اند و گفته‌اند که بچه‌ات تصادف کرده، بايد خودت را برساني مشهد. »
فقط خدا مي‌داند که آن وقت شب به چه مصيبتي خودم را رساندم لب جاده و ماشين گرفتم. وقتي رسيدم سر کوچه، ديدم دم در خانه را حجله بسته‌اند و عکس يعقوب‌علي را گذاشته‌اند روي حجله. ديگر نفهميدم چه شد. وقتي حالم جا آمد، فقط به فکر اين بودم که چرا نتوانسته بودم براي آخرين بار او را ببينم. از آن به بعد، دلم فقط به خواب‌هايي خوش بود که مي‌ديدم؛ خواب‌هايي که يعقوب‌علي در آن‌ها حضور داشت و با خنده و شادي مرا تسکين مي‌داد.

منبع:كتاب ستارگان صنعت خراسان رضوي   -  صفحه: 151

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها