0

این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:15 PM

شفا

يك مجروح جنگي داشتم كه چهار ماه توي بيمارستان شهداي تجريش بود.
دو تا رانش شكسته بود. دو تا ساقش شكسته بود.
ديواره شكم اصلاً نداشت، و روده‌هايش را هر روز مي‌ديدم. خانواده هم مرتب براي بهبودي او متوسل مي‌شدند.
يك روز مادر اين مريض آمد و گفت آقاي دكتر ما امشب براي پسرمان مراسمي داريم و قرار است كه شفاي او را از يك پير دير بگيريم. تو هم اگر بيائي بد نيست.
ماندم مات كه چه كنم؟ دل مادر را نمي‌توانستم بشكنم. شب به خانه آن‌ها رفتم. ديدم، مراسم دعا و نماز برپاست و بعد يك دفعه چراغ را خاموش كردند و در تاريكي دعا را ادامه دادند و باز چراغ‌ها روشن شد و غذائي هم دادند. تا نيمه‌هاي شب اين جريان ادامه داشت.
بالاخره به منزل برگشتم. منزل من بغل بيمارستان شهداست و من عادت داشتم به عنوان رئيس بخش ارتوپدي بيمارستان، هر شب قبل از خواب سري به مجروحين بزنم. اگر نمي‌رفتم واقعاً آرامش نداشتم و خوابم نمي‌برد. مادر اين پسر قبل از خارج شدن از خانه‌اش، يك تكه نبات به من داد و گفت: آقاي دكتر بيمارستان كه مي‌روي، اين نبات را بگذار گوشه لپ اين جوون. اين جوون شفايش را مي‌گيره.
منه پزشك، چندين سال تحصيل كرده، نبات ببر بذار دهن مريض! مي‌خواستم بگويم: اين مسخره بازي‌ها چيه! اين حرفا چيه! ولي گفتم دل اينا مي‌شكنه.
وقتي اعتقاد دارند من چرا دخالت كنم! رفتم توي بخش و نبات توي دستم بود. ديدم اگر بخواهم جلوي اين پرستارها، اين نبات را بدهم به اين مجروح جنگي، اين پرستارها چي مي‌گويند! اين‌ها به من نمي‌خندند. بالاخره به هر بهانه‌اي بود، آن‌ها را بيرون كردم و نبات را به دهانش گذاشتم. بهد رفتم خانه و به كارهاي خودم رسيدم و به كار اين دنيا كمي خنديدم.
صبح ساعت 7 به بيمارستان رفتم، به مجرد اين كه پرستار مرا ديد، گفت: آقاي دكتر آن مجروح فوت كرده. مي‌دانستم مقصودشان كيست.
اي داد و بيداد،عجب كاري كردم من! اين اشتباهي بود كه من مرتكب شدم. نباته كار خودشو كرد. من حالا جواب پدر و مادر اين جوان را چه بدهم؟ چند دقيقه نگذشته بود و من در دلهره پاسخ مي‌سوختم كه ديدم پدر و مادر مجروح سراسيمه آمدند تو. من هم مانده بودم كه چه طوري اين خبر را به آن‌ها بدهم. خودشان مثل اين كه از قيافه من فهميدند كه چه اتفاقي افتاده است.
آدم‌هائي كه داشتند با عجله و با ناراحتي به سمت من مي‌آمدند و من هر لحظه منتظر بودم كه گلايه‌اي، چيزي از آ‌ن‌ها بشنوم. يك دفعه ديدم كه آرام شدند و به آهستگي به طرف من آمدند. من به عنوان معترضه گفتم: اون نباتو كه به من داديد و گفتيد شفاشو مي‌گيريم اين بود؟ من چهار ماه تمام اين مريض را با بدبختي زنده نگاه داشتم. اين نبات شما كه شفا نداد! چرا اين كارو كرديد؟ پدرش گفت: آقاي دكتر شفا گرفت. شفا كه به اين دنيا نيست. خدا خوبش كرد و شفايش را داد. شما به اين مسئله شك نكنيد. من به خدا ماتم برد. مانده بودم كه اين‌ها چه مي‌گويند! آن موقع‌ها كه اين جوري نبود و هنوز مسئله شهيد و شهادت توي جامعه جا نيفتاده بود.
ما هنوز خودمان هم نمي‌فهميدم كه چه خبره. من وقتي اين آرامش را در چهره پدر ديدم تعجب كردم كه اين چه طور ممكنه كه او شب براي سلامتي پسرش دعا كرده باشهكه: خدايا بچه مرا شفا بده و صبح ديده باشه كه بچه‌اش فوت كرده و بگه كه نجات پيدا كرده. اين درس‌هاي عبرت براي من، از درس‌هاي پزشكي بيش‌تر اهميت داشت.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 267

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها