پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است
چهارشنبه 13 بهمن 1389 3:14 PM
سربازنمونه
سرباز داشتيم به نام بابائي كه خدا هر جا هست حفظش كند.
سرباز تنومندي بود و فداكاريهاي زيادي كرده بود. تازه نامزد كرده بود.
در زماني كه وضع جبهه كمي آرام بود، از من مرخصي گرفت و رفت تا نامزدش را ببيند، ولي بعد از مدت بسيار كوتاهي بازگشت. ميگفت طاقت نياورده زياد از جبهه دور باشد. يك هفته بعد، در يكي از عمليات و در بمباران منطقه سردشت دستش را از دست داد.
وقتي من رسيدم، ديدم روي برانكارد، كارهاي اوليه را براي انجام عمل جراحي انجام ميدهند. رنگ به چهره نداشت و خون زيادي از او رفته بود و تمام لباسهايش خوني بود. با همان حال نگاهي به من كرد به يكباره دلم فرو ريخت. جلو رفتم.
با دست ديگرش دست مرا گرفت و گفت: دكتر از من راضي شدي، من سرباز خوبي بودم؟
شما نگاه بكنيد؟ جواني با آن توانائي، دستش را از بازو از دست ميدهد و بدون فكر كردن به نقص عضوش ودر آن حال كه همه بايد طلبكار باشند و داد و بيداد كنند و هيستريك شوند و تحريكپذير، كه اين امر كاملاً طبيعي است.
ولي اين سرباز با خضوع و خشوع خاصي به من ميگويد كه آيا سرباز خوبي هستم و راضي هستي و آيا توانستهام وظيفهام را و دينم را انجام بدهم. اشكم در آمد.
چيزي براي گفتن نداشتم، تنها، صورتش را بوسيدم. پس ميبينيم كه شجاعان هم نميميرند.
منبع: كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  - صفحه: 329