پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است
چهارشنبه 13 بهمن 1389 3:13 PM
خونريزي مغزي
خونريزي مغزيه، هيچ فرصتي ندارم! اطاق عمل، خيلي سريع؟ اولين نفري كه با برانكارد در كنارم ايستاده بود با تعجب سؤال كرد: نكنه ميخواي عمل مغزي انجام بدي؟ دستگاه مكش خون درست كار نميكنه و دستگاه بيهوشي نيز تقريباً خالي شده و براي حداكثر يك ساعت اكسيژن داريم. وقتي چشمهاي مضطرب من و حال بيمار را ديد به صحبتش ادامه نداد و بيمار را به اتفاق همكارانش فوراً تخليه كرد و با سرعت به طرف اطاق عمل هل داد.
تكنسين بيهوشي، جواني بود حدود بيست تا بيست و دو ساله، خنده رو و با نشاط و روحيه بسيار بالا. فوراً لوله گذاري كرد و در همان حال با لبخند گفت: نگران نباش دكتر، انشاالله زنده ميمونه. دست ما هست ولي اصلش جاي ديگر وصله! ما باهات هستيم.
به سرعت روپوشم را به تن كردم. دوباره بيمار را معاينه كردم مردمكهاي يك طرف بازتر شده بود. موهاي سر رزمنده در عرض چند دقيقه تراشيده شد. وضع ما در آن لحظه رزمندگاني را ميمانست كه بدون داشتن عقبه بايد خاكريزها را فتح ميكردند.
تكنسين اطاق عمل همه چيز را آماده كرده بود خون در مركز داريم؟ تكنسين بيهوشي با خنده جواب داد: آره داريم دكتر جون، خوبش رو هم داريم به اندازه دو واحد O منفي گذاشته بوديم براي روز مبادا كه مباداش رسيد.
با خودم گفتم: بنده خدا، نميدونم اگر در هنگام باز كردن جمجمه، رگ پاره شده را نتوانم كنترل كنم، دو واحد كه هيچ بيست واحد هم كفاف نميكنه!
تيغ جراحي را گرفتم و بسم الهي گفتم و برش را دادم. چند لحظه بعد مته داشت جمجمه را باز ميكرد. خوشبختانه با تخليه شدن خون، متوجه شدم كه تكه فلز بسيار كوچكي ناشي از تركش خمپاره به مغز آسيب نرسانده و فقط رگ كوچكي را پاره كرده است. مكش به سختي انجام ميگرفت و دستگاه داشت خرناس ميكشيد و عنقريب از كار ميافتاد. او راست ميگفت. صداي دستگاه مكنده خوشايند نبود و مانند پير مردي بود كه سالها سيگار كشيده و سينهاش خس خس ميكرد و روزهاي آخر عمرش را طي ميكرد.
رگ آسيب ديده را دوختم و محل را با دقت تميز كردم، نشتي نداشت با حوصله و صبر ولي با سرعت عملي كه توقعش را نداشتم، جمجمه را بستم و نفسي به راحتي كشيدم. نگاه نگران تكنسين مرا متوجه حال بيمار كرد. دوباره بايد بر اعصابم مسلط ميشدم. نفس عميقي كشيدم و نگاهي به او كردم. فشارش به علت خونريزي در حال افت بود. اگر سه دقيقه به همين منوال ميگذشت و من نميتوانستم كاري بكنم و يا نياز به باز كردن مجدد جمجمه بود، بيمار يقيناً ميمرد. صداي بوق دستگاه بيهوشي تمركزم را به هم ميزد. به علت خستگي، چشمم براي لحظاتي سياهي رفت. تمام انرژيم را جمع كردم، درست مثل آرش كه هستياش را در تير گذاشت تا به تورانيان ثابت كند كه ايراني كيست و سرزمين ايران تا كجا وسعت دارد. به خودم نهيب زدم. سرزمين من حالا در حد فاصل انگشتهايم بود تا مغز يك جوان جان بر كف ايثارگر.
از تكنسين خواستم تا با سرنگ به دستگاه مكنده پير كمك كند تا مسير خون كمكي باز شود و جبران خون از دست رفته را در ثانيههاي در پيش بكند. خون با سرعت به درون رگهاي خالي شده بيمار تزريق شد. من و تكنسين اطاق عمل تمام تلاشمان را كرده بوديم و بدن بيمار بايد مسير جبراني برگشت به زندگي را ميپيمود، حالا ديگر بدون كمك من و عوامل اطاق عمل و با لطف او، آن بالايي! منان بيهمتا.
نبض بيمار را چك كردم. قلب بيمار به تعادل نزديك ميشد. عمل سنگين و دلهرهآور تمام انرژيم را گرفته بود. ذهنم كاملاً خسته بود. دستكشهايم را درآوردم. قطر گشاد شده مردمك كاهش يافته بود. يكبار ديگر تلؤلؤ آفتاب داغ و سوزان خوزستان را روي پوست بدنم حس ميكردم.