پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است
چهارشنبه 13 بهمن 1389 3:12 PM
خون ريزي مغز
يك روز به من خبر دادند... «چون من تنها متخصص اعصاب بودم، كار نورولوژيست و روانپزشك را هم در شهر بايد انجام ميدادم».
كه در بخش داخلي يك رزمنده آوردهاند كه بيقراري ميكند و هيچ كس نميتواند كنترلش كند و ما فكر ميكنيم حالت رواني پيدا كرده و از من به عنوان مشاوره دعوت كردند كه به كمكشان بروم. يك جوان رزمنده رشيد با قد بلند و هيكل بسيار درشت روي تخت خوابيده بود و چهار پنج نفر دورش ايستاده بودند و ميخواستند نگاهش دارند، ولي نميتوانستند اين كار را انجام دهند. رفتم جلو. گفتم: چي شده؟ طبيبهاي عمومي كه آنجا بودند، گفتند: نميدونيم، يا مننژيته يا انگزايتي و يا هيستريكه.
معاينهاش كردم تا به گردنش دست زدم، ديدم سفتي شديد گردني دارد و تمام بدنش سفت و مثل چوب شده.
گفتم بلافاصله يك سوزن ال پي بياورند و به دو نفر گفتم كمكش كنيد، خوب نگاهش داريد تا مايع نخاعش را بكشم. در همان شرايط سخت و مقاومت شديد او، پونكسيون لومبرش كردم. مايعي نخاعي با فشار زياد خارج شد. پر از خون بود.
حدود ده سيسي تا پانزده سيسي از اين مايع خارج شد. بلافاصله، اين جوان رعنا چشمش را باز كرد و گفت: من كجام؟ چي شده؟چه كار داريد بامن ميكنيد؟بي قراريهايش كاملا برطرف شده بود.ازش پرسيدم چي شده؟ چرا اين جوري شدي؟ گفت: من توي سنگر بودم. براي لحظهاي سرم را بلند كردم، يك خمپاره آمد و از بالاي سرم رد شد و من چرخيدم. به سرش نخورده بود و از كنار كاسكتش رد شده بود. ولي موج انفجار سر جوان را چرخانده بود و تكاني كه ايجاد كرده بود، خونريزي مغزي ايجاد كرده بود و اينها متوجه نبودند و اين خون بود كه تحريكش ميكرد.
برايش سرُم وصل كرديم و مداواي ابتدائي انجام دادم و روبراه شد و منتقلش كرديم به تهران.
منبع: كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  - صفحه: 343