0

این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:این بخش حاوی خاطرات پزشکان دلاور ایران اسلامی در خطوط مقدم جبهه است
چهارشنبه 13 بهمن 1389  3:11 PM

جراحي مغز

فقط يك مجروح روي برانكارد قرار داشت كه تمام سر و صورتش را خون پوشانده بود و جاي تركش در سرش ديده مي‌شد. يك چشمش ميوزيس شده بود و چشم ديگر ديلافيوتن.
او احمد بود!
به سرعت به طرف شيلنگ آب رفتم و در حالي كه اشك مي‌ريختم به آرامي او را شستشو دادم. پس از معاينات اوليه، با همكارانم به اين نتيجه رسيديم كه عمل سريع اجتناب‌ناپذير است. معمولاً مجروحين مغزي به دليل نبود متخصص جراحي مغز و اعصاب بلافاصله به اهواز منتقل مي‌شدند ولي شرايط احمد به قدري بحراني بود كه تن دادن به اين ريسك عقلايي نبود. انتقال احمد به اهواز نيز اصلاً به صلاحش نبود و او امكان نداشت تا نيم ساعت ديگر زنده بماند. دلم بدجوري گرفته بود. همكارانم هم وضعي مشابه من داشتند. قيافه شاد و خندان او مثل فيلم روي پرده سينما جلوي چشمم بود. لبخند تلخي زدم و گفتم: چه كنيم آقايان؟ نمي‌شود دست روي دست گذاشت، بايد كاري بكنيم! متخصص بيهوشي يكبار ديگر با دقت بيشتري او را معاينه كرد و با نگراني در حالي كه سرش را تكان مي‌داد گفت: كارش تمام است. نمي‌دانم، هيچ شانسي نيست. متأسفانه رفتني است!
براي مدت كوتاهي به فكر فرو رفتم و سپس گفتم: اگر همه شما فتوا بدهيد اميدي به حيات او نيست من حاضرم عملش بكنم. همه با تعجب نگاهم كردند. حتماً به اين فكر مي‌كردند كه ارتوپدي چه ربطي به جراحي مغز دارد. نخواستم بيش از اين در انتظار بمانند. بلافاصله ادامه دادم كه: من، در طول رزيدنتيم شش ماه دوره جراحي مغز و اعصاب ديده‌ام. ( به ياد دوران رزيدنتيم افتادم. در آن سال‌ها كه زياد هم دور نبود، تحصيل در رشته ارتوپدي بدين نحو بود كه يك رزيدنت سال اول اين رشته اجباراً مي‌بايست شش ماه دوره جراحي عمومي و شش ماه دوره جراحي مغز و اعصاب را بگذراند. دوره‌هايي كه متأسفانه در حال حاضر به فراموشي سپرده شده و حذف شده‌اند و رزيدنت‌ها از كسب تجربه در اين زمينه محرومند و فقط دو ماه دوره جراحي را آن هم شكسته بسته مي‌بينند. دوره‌هاي خوبي بود كه كارايي آن در شرايط فعلي و هر شرايط خاصي مي‌توانست كارا و مثمر ثمر باشد.
زود تصميم بگيريد داره دير ميشه. اگر فكر مي‌كنيد با اعزام احمد به اهواز تا پنجاه درصد زنده ميمونه سريعاً روانه‌اش كنيم و اگر متفق‌القول هستيد كه شانسي براي او متصور نيست بگوييد تا دست به كار شويم.
چند ثانيه سكوت، مثل يك قرن گذشت و بعد اتخاذ تصميم شد.
همه همكاران در اطاق عمل حاضر شدند و متخصصين بيهوشي، بيهوشي دادند و من مشغول شدم. سرش را تراشيدم و شروع كردم.
تيغ جراحي را به دست گرفتم و برشي هوايي روي پوست دادم. سعي كردم بدون لرزش دست و بسيار سريع اين كار را انجام دهم. دلهره و ترس از عواقب آن و عدم موفقيت آزارم مي‌داد. تمام تلاشم اين بود كه همراهانم در اطاق عمل كه دقيقاً مي‌دانستند من در اين كار بسيار مبتدي هستم اعتماد خود را از دست ندهند. مته را سريع به دستم دادند و قسمت‌هايي از جمجمه را كه احتمال مي‌دادم بيشترين خون‌ريزي از آن‌جا باشد هدف گرفتم و بدون وقفه و كوچكترين ترديد شروع به باز كردن جمجمه كردم. هنوز لايه استخواني را كاملاً بر نداشته بودم كه خون فوران كرد. تمام محل عمل را خون گرفت. شريان خونريزي دهنده گم شد. گلوگاه پمپر را گرفتم و وارد حوضچه خوني كردم تا به مكش خون، شريان پاره را پيدا كنم. قلب بيمار براي لحظاتي شروع به تند شدن كرد. نكند علامتي از، از كار افتادن قلب باشد. حوضچه خوني تا نصف خالي شده بود. خوشبختانه سر شريان را پيدا كرده بودم و اين علامت خوبي بود. آن را سريع گرفتم ولي از نوك پنس در رفت. خون‌ريزي دوباره شدت گرفته بود. مجدداً پمپاژ كردم و رويه شفاف مغز را به استخوان اطراف دوختم و سر شريان را نيز ترميم كردم. همه چيز را كنترل كردم. از جايي خون خارج نمي‌شد. محل را كاملاً تميز كردم. نه! خوشبختانه جايي نشت خون وجود نداشت. خيالم راحت شد. ولي آيا مريض زنده است. به قدري آرام خوابيده بود كه ترس برم داشت. پرستار عرق‌هايم را خشك كرد و در همان حال براي لحظه‌اي چشمم به چشم متخصص بيهوشي دوخته شد. لبخند رضايت آميزش، شك را از وجودم خارج كرد. چشم‌هاي بيمار را كنترل كردم، بدتر نشده بود و اين جاي اميدواري داشت. با سرعت شروع به بستن زخم كردم. با اعتماد به نفس عجيبي سوزن را حركت مي‌دادم تمام سعيم اين بود كه ركوردم را در دوختن پارگي‌ها بشكنم. رقيب من در اين مبارزه مرگ و زندگي ، زمان بود و من مي‌بايست بر زمان پيروز مي‌شدم. استخوان را سر جايش گذاشتم و پوست را بستم. يك بار ديگر به چشم‌هاي متخصص بيهوشي چشم دوختم. مثل اين‌كه زندگي داشت لبخند مي‌زد.
گشادي مردمك بيمار در حال كاهش بود. خدايا خيلي خسته هستم. سپاس براي هم چيز!
خستگي عمل سنگيني كه بيش از سه ساعت طول كشيد، يك ساعت بعد از تن من و همكارانم در رفت. احمد توي بخش داشت حرف مي‌زد.

   منبع:    كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)  &nbsp-   صفحه: 16

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها