0

خاطره اولین اعزام

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:55 PM

شلوار كردي

وقتي شنيدم يك گروه از بر و بچه‌هاي محل قرار است به جبهه بروند، وقت را مناسب ديدم تا به هر قيمتي شده رضايت پدر و مادرم را جلب كنم تا من هم جزو آن‌ها باشم. هر جاي محل كه رفتم، مي‌ديدم درباره‌ي اين اعزام دارند صحبت مي‌كنند. نمي‌دانستم چه كار كنم. عجيب نگران بودم. حق هم داشتم نگران باشم. چون هر وقت در منزل صحبت رفتنم به جبهه به وسط مي‌آمد، پدرم مي‌گفت: « محال است رضايت بدهم تو بروي ... »
رفتم پيش تعدادي از بچه‌ها كه جزو اعزامي‌ها بودند و به آن‌ها گفتم كه مرا نيز جزو خودشان بدانند؛ آن‌ها وقتي ديدند يك نفر به تعدادشان افزوده شده، خوشحال شدند. با مادرم در ميان گذاشتم. گفت: « من حرف ندارم؛ تو بايد رضايت پدرت را جلب كني. »
وقتي ديدم مادرم راضي شد، رفتم لباس‌هايم را شستم تا روز اعزام با لباس تميز به جبهه بروم. شب كه شد، رفتم در كنار پدرم نشستم. كمي عصباني به نظر مي‌رسيد. اول پشيمان شدم ولي دل را به دريا زدم و موضوع جبهه رفتنم را به او گفتم. نگذاشت حرفم تمام شود كه با عصبانيت گفت: « قبلاً هم به تو گفتم، حق نداري به جبهه بروي، من راضي نيستم. »
تو دلم گفتم: من بايد بروم. همين بار هم بايد بروم. به خاطر اين كه موضوع را حساس نكنم، دنباله‌ي بحث را نگرفتم. به اتاق ديگري رفتم و برگه‌ي رضايت‌نامه را خودم امضا كردم. آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم. صبح شد؛ قبل از هر چيز به سراغ لباس‌هايم رفتم كه روي بند انداخته بودم. وقتي وارد حياط شدم، جاي لباس را خالي ديدم. اول خيال كردم مادرم جمع كرده است. وقتي موضوع را با مادرم در ميان گذاشتم، گفت: « پدرت جمع كرد؛ ولي نمي‌دانم كجا گذاشت. » لباسي غير از آن لباس‌ها نداشتم. اول بغض كردم ولي بعد به ذهنم رسيد تا پادگان با شلوار كردي مي‌روم. آن‌جا صد در صد به ما لباس خواهند داد. فكرم را عملي كردم. بدون ساك و با شلوار كردي، به جمع بچه‌ها پيوستم. بچه‌ها وقتي مرا با آن وضعيت ديدند، گفتند: « منصرف شدي ؟!» گفتم: « نه! پدرم لباس‌هايم را قايم كرده تا من به جبهه نيايم. »
وقتي موضوع را برايشان تعريف كردم، همه زدند زير خنده. با همان وضع سوار ميني‌بوس شدم. وقتي وارد سپاه شديم و رزمنده‌ها و مسئولين اعزام از ماجرا باخبر شدند، از خنده روده‌بُر شده بودند. خلاصه با همان لباس تا قبل از اين كه تجهيز شويم، به سر برديم. ماجرايي كه برايم اتفاق افتاده بود، شده بود نقل هر مجلس.
البته در دومين اعزامم نيز همين كار را پدرم تكرار كرد و من با زيرشلواري به محل اعزام رفتم؛ ولي بعدها وقتي ديد نمي‌تواند با اين كارها مانع رفتنم به جبهه شود، كاري به كارم نداشت.

منبع: ماهنامه سبزسرخ  

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها