0

خاطره اولین اعزام

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: خاطره اولین اعزام
چهارشنبه 13 بهمن 1389  2:48 PM

پسرخميني (ره)

براي وضو رفت مسجد. بعد از نماز وقتي به خانه برمي‌گشت، دلش شور مي‌زد.
اشكش درآمد، متوسل شد به حضرت رقيه. هر وقت حرف جبهه مي‌شد، همه مخالفت مي‌كردند؛ به خصوص پدرش.
اين بار قرص و محكم ايستاد و گفت: مي‌خواد بره جبهه.
برعكس هميشه، اين بار همه مخالف بودند به جز پدرش.
صداي اعتراض همه بلند شد:
آخه حاج آقا ....
تا حالا اين بچه پسر من بوده حالا شده پسر خميني ...
برو پسرم، من كاري ندارم!
شايد باورش سخت باشد ولي اين كار را كردند، چهار نفري حركت كردند نه با اتوبوس نه با قطار نه با هواپيما! با ژيان به جبهه رفتن هم عالمي دارد!
توي برف سنگين راه افتادند طرف همدان. از شوق، سرما حس نمي‌كردند قرار بود اعزام بشوند منطقه.
مي‌خواست سوار اتوبوس بشود كه يكي از توي صف كشيدش بيرون. برادر بزرگ‌ترش بود.
لازم نيست تو بري جنگ، من و برادرهاي ديگه‌ات هستيم. تو هنوز وقت جنگيدنت نشده بچه، همين الان برمي‌گردي خونه.
دوباره سوار ماشين شد. چشم برادرش را دور ديده بود، به بهانه‌ي بازي از خانه خارج شده بود.
از حمام صحرايي بيرون آمد.
اخوي، يكي از قوم و خويشات اومده سراغت.
قلبش از جا كنده شد، وقتي مي‌خواست به سراغش برود، هزار فكر از ذهنش گذشت.
نكنه بابا اومده دنبالم!
يك قدم به عقب برداشت.
اصلاً ولش كن، نمي‌رم!
دوباره برگشت.
مي‌رم حرف‌هام رو بهش مي‌زنم، مي‌گم كه برنمي‌گردم.
پسرعموي كوچكش منتظرش بود، طاقت نياورده بود او هم آمده بود تا بجنگد!

منبع: كتاب وقتي سفرآغازشد   -  صفحه: 65

 

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها