0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:56 PM

*** ما اصلاً مراسم نداشتيم. من بودم و ابراهيم و خانواده‌هامان. يك حلقه خريديم به هزار تومان. ابراهيم هم يك انگشتر عقيق گرفت به قيمت صد و پنجاه تومان.
*** صبح روزي كه مهدي مي‌خواست متولد شود، ابرهيم زنگ زد خانه‌ي خواهرش. از لحنش معلوم بود خيلي بي‌قرار است. مادرش اصرار كرد بگويم بچه‌ دارد به دنيا مي‌آيد. گفتم: نه. ممكن است بلند شود اين همه راه را بيايد، بچه هم به دنيا نيايد. آن وقت باز بايد نگران برگردد. مدام مي‌گفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زنده‌اي هنوز؟ بچه هم زنده است؟ گفتم: خيالت راحت همه چيز مثل قبل است. همان روز، عصر مهدي به دنيا آمد و چهار روز بعد ابراهيم آمد. بدون اين‌كه سراغ بچه برود، آمد پيش من گفت: تو حالت خوب است ژيلا؟ چيزي كم و كسر نداري بروم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمي‌پرسي. گفت:‌ تا خيالم از تو راحت نشود نه. *** وقتي به خانه مي‌آمد ديگر حق نداشتم كاري انجام دهم، همه‌ي كارها را خودش مي‌كرد. لباس‌ها را مي‌شست، روي در و ديوار اتاق پهن مي‌كرد. سفره را هميشه خودش پهن مي‌كرد. جمع مي‌كرد. تا او بود، نود و نه درصد كارهاي خانه فقط با او بود.
*** آن‌قدر مراعات مرا مي‌كرد كه حتي نمي‌گذاشت ساك سفرش را ببندم و بالاخره يك‌بار پيش آمد كه ساك سفرش را من ببندم. براي اولين بار و آخرين بار. دعا گذاشتم برايش توي ساك، تخمه هم خريدم كه توي راه بشكند. (گره‌ي پلاستيكش باز نشده بود، وقتي ساكش به دستم رسيد.) يك جفت جوراب هم برايش خريدم كه خيلي ازش خوشش آمد. گفتم: بروم دو سه جفت ديگر بخرم؟ گفت: بگذار اين‌ها پاره شوند بعد. (وقت خاكسپاري همين جوراب‌ها پايش بود.) تمام وسايلش را گذاشتم توي ساكش، زيپش را بستم، دادم دستش. سرش را انداخت پايين گفت: قول بده ناراحت نشوي ژيلا. گفتم: چي شده مگه؟ گفت:‌ ممكن است به اين زودي نتوانم بيايم ببينمتان. *** گفت: من ازت شرمنده‌ام ژيلا. تمام مدت زندگي مشتركمان تو يا خانه‌ي پدر خودت بودي يا خانه‌ي پدر من. نمي‌خواهم بعد از من سرگرداني بكشي. به برادرم مي‌گويم خانه‌ي شهرضا را برايتان آماده كند. موكت كند، رنگ بزند، تميزش كند كه تو و بچه‌ها بعد از من پا روي زمين يخ نگذاريد، راحت باشيد. راحت زندگي كنيد. *** آخرين‌بار سه‌شنبه تماس گرفت. ساعت چهار و نيم عصر شانزده اسفند. چند بار گفت: خيلي دلم برات تنگ شده، گفت: مي‌خواهم ببينمتان. اگر شد كه بيست و چهار ساعته مي‌آيم مي‌بينمتان و برمي‌گردم. اگر نشد يكي را مي‌فرستم بيايد دنبالتان. مي‌آييد اهواز اگر بفرستم؟ سختت نيست با دو تا بچه. و من با خوشحالي گفتم: «با تمام سختي‌هايش به ديدن تو مي‌ارزد. يك هفته گذشت اما نه ابراهيم تماس گرفت و نه آمد.» *** ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلام كرد، فرمانده‌ي لشكر حضرت رسول (ص) شهيد شد. من داخل ميني‌بوس بودم. آبروداري را گذاشتم كنار، از ته دل جيغ كشيدم. جلوي مسافرهايي كه نمي‌دانستند چي شده. سرم سنگين شده بود از جيغ‌هايي كه مي‌زدم. *** دلم مي‌خواست ببينمش. كشو را آرام‌آرام باز كردند. اما آن ابراهيم هميشگي نبود. چشم‌هاي هميشه قشنگش نبود. خنده‌اش نبود. اصلا! سري نبود. هميشه شوخي مي‌كردم مي‌گفتم: «اگر بدون ما بروي گوش‌هايت را مي‌برم مي‌‌گذارم كف دستت. خيلي ازش بدم آمد. گفتم: تو مريضي ماها را نمي‌توانستي ببيني. ابراهيم چه‌طور دلت آمد بياييم اين‌جا چشم‌هايت را نبينيم. خنده‌هايت را نبينيم. سر و صورت هميشه خاكيت را نبينيم. حرف‌هايت را نشنويم. *** روزهاي آخر يك‌بار به من گفت: دلم خيلي برايت تنگ مي‌شود ژيلا، اگر بروم، اگر تنها بروم، و با اين كلامش آتش به جانم زد.

راوي:ژيلا بديهيان

منبع:كتاب به مجنون گفتم زنده بمان (كتاب سوم _ همت)
 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها