پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:55 PM
- قرار بود در گلستان شهدا دعاي كميل بخوانند؛ اما من از بد شانسي تب كردم و نتوانستم بروم. خيلي دلم شكست. تنهايي دعا خواندم و خوابم برد. خواب امام حسين (ع) را ديدم. بيدار شدم، دلهره داشتم. نميخواستم خوابم را به كسي بگويم. دنبال فرصتي ميگشتم تا تعبيرش را از يك آدم مطمئن بپرسم. يك نفر را ميشناختم. وقتي خوابم را برايش گفتم، از من پرسيد: ازدواج كردهاي؟ گفتم: نه. گفت: بعد از اين خواب با اولين خواستگارت كه برايت آمد، ازدواج كن. آدم خيلي خوبيه. البته زندگي سختي خواهد بود ولي صبر كن.
- تولّد پيامبر (ص) آمدند بله برون. مهريهمان 14سكه بود به نيت 14 معصوم (ع) به علاوهي مهريهي حضرت زهرا (س). صيغهي عقد را كه خواندند، رفتيم با هم صحبت كنيم. ديدم دنبال چيزي ميگردد؛ گفت: اينجا يه مهر هست؟ پرسيدم: مهر براي چي؟ مگه نماز نخوندي؟ گفت: حالا تو يه مهر بده. گفتم: تا نگي براي چي ميخواي، نميدم. ميخواست نماز شكر بخواند كه خدا در روز تولّد رسولالله (ص) به او همسر عطا كرده است.
- نزديك چهلم ( برادر همسرم ) رحمتالله بود كه بچه به دنيا آمد. تا دو روز بعدش هم عبدالله نتوانست بيايد اصفهان. وقتي آمد، بچه را بغل كرد و در گوشش اذان و اقامه گفت و بوسيدش. اسمش را محمدهادي گذاشت و كنيهاش را ابوالحسن. پرسيدم: خيلي دوستش داري؟ گفت: مادر بچه رو بيشتر دوست دارم.
- عبدالله هيچ وقت نميگفت: « دعا كن شهيد بشوم. » اصلاً اعتقاد نداشت كه يك نفر برود به پدر و مادرش يا زن و بچهاش بگويد كه اين دفعه، دفعهي آخر من است كه ميروم. حلالم كنيد و دعا كنيد كه شهيد شوم ولي من ميدانستم كه خيلي براي شهادت دعا ميكند. من هم ميگفتم: تو كه براي خودت دعا ميكني، دعا كن من هم شهيد بشم؛ دلم نميخواد از تو عقب بيفتم. ميگفت: تو از اين فكرها نكن. حالا حالاها دنيا با تو كار داره بايد پسرهات رو بزرگ كني. زن برايشان بگيري. ميگفتم: چهطور دلت ميآد اين رو بگي بعد از تو براي من خيلي سخته. ميگفت: همينه ديگه دنيا محل آزمايشه. آدم بايد توي زندان باشد تا بعد خلاص بشه. بعضي وقتها كه ميخواستم بحث را عوض كنم، ميگفتم: مگه تو نميگفتي دوتايي با هم درس ميخونيم. ميخنديد و ميگفت: « تو وقتش را پيدا كن كه من درسش را بخوانم. »
- تهران تشييعش كردند؛ بردند قم غسلش دادند و دور حرم چرخاندند. هر چه گفتم من را ببريد غسالخانه، نبردند. گفتند: تو بارداري حالت بد ميشه. تا بالاخره دم آخر با صد قول و قرار كه بيتابي نميكنم، گذاشتند او را ببينم. آرام خوابيده بود؛ دور از همّ و غم دنيا.
- بعد از رفتن عبدالله به دنيا آمدن سومين بچهمان، خيلي از خاطرات را جلوي چشمم ميآورد و واقعاً برايم سخت بود. پيش خود ميگفتم: كاش سر زايمان خودم زنده نمونم. مهدي را با اشك شير ميدادم. ياد محبتهاي عبدالله ميافتادم و يادم ميآمد چهقدر به من رسيدگي ميكرد. برايم خيلي سخت بود.
راوي:مريم شکوهنده
منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره 11