0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:54 PM

 

علي اكبر معظمي

 

- 13 ساله بودم كه با علي‌اكبر ازدواج كردم. همسر بسيار خوب و مهرباني بود. تا زماني كه با هم بوديم، هيچ ناراحتي و كمبود در زندگي حس نمي‌كردم. كار ايشان ساختمان‌سازي بود و گاهي به خاطر شغلشان به شهرهاي مختلف مي رفتند. وقتي نبودند، برايم سخت بود. اما تحمل مي‌كردم و زماني كه باز مي‌گشتند، خيلي احساس راحتي مي‌كردم. در بيشتر مسايل صبر داشتم.
- امروز وقتي صداي آهنگ‌هاي تند بعضي از ماشين‌ها را كه بلند است، مي‌شنوم، از شهدا خجالت مي‌كشم. يادم مي‌آيد پسر جوانم شهيد محمدصادق چه صوت دلنشيني در خواندن قرآن و دعاها داشت. اما جوانان امروز ... خدا مي‌داند گاهي خون به جگر من مي‌شود ولي دعايشان مي‌كنم تا شايد به خود بيايند.
- پسرم محمدصادق بسيار باادب، صبور، باگذشت و مومن بود. تربيت يافته‌ي دست پدر بزرگوارش بود و من به وجودش افتخار مي‌كردم؛ هنوز هم افتخار مي‌كنم. در مسايل درسي هم بسيار جدي و با پشتكار بود. تا زماني كه مدرسه مي‌رفت، خوب درس مي‌خواند و آن زمان هم كه احساس وظيفه كرد تا به ميدان جنگ برود، مردانه رفت و در مقابل دشمن ايستاد. پدرش هم مردانه رفت و من به وجود هر دو آن‌ها افتخار مي‌كنم.
- اين پدر و پسر هر دو مرد خدا بودند و تحمل هجوم دشمن را نداشتند و هر دو به نداي امامشان لبيك گفتند و از همان روزهاي اول جنگ راهي جبهه شدند و سرانجام همسرم در تاريخ 2/5/1360 در جبهه‌ي دارخوين و فرزندم با فاصله‌ي چهار روز در تاريخ 6/5/1360 در بانه به شهادت رسيد. شهادت اين عزيزان خيلي برايم سخت بود اما به ياد مصيبت‌هايي كه حضرت زينب (س) در روز عاشورا ديد، افتادم و صبر كردم. ان‌شاءالله خداوند عاقبت همه‌ي ما را ختم به خير كند.

راوي:ربانه زارع زاده

 

منبع:مجله الغديريان   -  صفحه: 18

 

 

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها