0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:52 PM

هنوز عكس‌هاي دونفره‌شان همان‌طور گوياست كه چند سال پيش بود. ايستاده است كنار بهروز و برايش قرآن گرفته تا از زير قرآن رد شود به جنگ برود؛ جنگي كه شهادت بزرگ‌ترين و بهترين سوغاتي‌اش است.
6 سال با هم زندگي‌ كرده‌اند؛ 6 سالي كه خاطره ‌است و خوشي. بهروز معلم محل‌شان بود و بعد هم به خاطر رفت ‌و ‌آمد خانواده‌ها با هم اين وصلت سر گرفته است. از زندگي‌اش مي‌گويد و سادگي‌اش؛ سادگي كه بهروز مي‌خواست علي‌وار باشد. شروع مي‌كند به گفتن: «زندگي ما خيلي ساده شروع شد با صلوات و تكبير ازدواج كرديم و ديگر مراسمي نگرفتيم.» مي‌گفت: «مي‌خواهم علي‌وار زندگي كنم دوست دارم كه زندگي‌ام ساده باشد.» با همان مراسم ساده رفتيم سر خانه ‌و زندگيمان و نشستيم توي خانه‌ي پدرشوهرم.
دلسوز بود و با محبت. سال 58 ازدواج كرديم و سال 59 جنگ شروع شد و او هم با اولين گروه، عازم جبهه شد وضع مالي‌مان بد نبود. پدرشوهرم رستوران داشت و خود بهروز هم معلم راهنمايي و بازرس مدارس بود و بيشتر پول خودش را صرف فقرا و محتاجان مي‌كرد.
انگار دوباره برمي‌گردد به سال 58 و بعد از آن. بهروز ايستاده است و تك‌تك رفتارهايش را از نظر مي‌گذراند. در مي‌زنند يك نفر از روستاي منطقه‌ي اشكورات آمده و مي‌گويد برادرش در بيمارستان خوابيده و احتياج به خون دارد. بهروز مي‌گويد 3000 تومان دارم اگر كم است برايت جور مي‌كنم و اگر هم به خون احتياج شد، خودم هستم. بهروز هميشه مهربان است اما مسئله‌ي حجاب و نماز چيز ديگريست؛ اگر كسي در خانواده يكي از اين امور را رعايت نكند، دلگير مي‌شود. پس به همه سپرده است كه عبادتشان را خوب انجام دهند.
دوباره انگار كه بهروز نشسته روبه‌رويش. بي‌تاب است. بهروز زياد جبهه مي‌رود و او با بچه‌هاي كوچكش تنهاست. مهدي پسر بزرگش بيماري خاصي دارد اما بهروز با همان آرامش هميشگي و همان صداي گوش‌نواز به صبر مي‌خواندش؛ به صبر و طاقت و شكيبايي به اين‌كه بيماري مهدي مصلحت است و هدفي كه بايد براي خدا پاك باشد و خالص.
از آن روزها خيلي سال گذشته اما او هنوز هم با بهروز زندگي مي‌كند مهدي، ام‌البنين و عيسي يادگارهايي ارزشمند از بهروز هستند. مهدي كه آن موقع‌هايي كه پدرش خدايي شد، 5 سال داشت؛ حالا مهندس كامپيوتر است و در بانك صادرات كلارچاي كار مي‌كند و ام‌البنين 4 ساله در محيط زيست استان گيلان مشغول به كار است و عيسي 10 ماهه حالا الهيات مي‌خواند. مي‌گويد: «بهروز كه از جبهه برمي‌گشت، بوي كربلا مي‌داد و من هر بار حس مي‌كردم خدا او را دوباره به من داده است.» از مجروحيت‌هايش مي‌گويد در پس نگاهش دنياي غم و شادي به هم آميخته است؛ بهروز قبل از اين‌كه شهيد بشود، شهيد شده بود چرا كه تركش‌هاي زيادي خورده بود. يك تركش نزديكي‌هاي قلبش و يك تركش نزديك نايش؛ اگر تركش نه اندازه‌ي ميلي متري در نايش جلو مي‌رفت، خفه‌اش مي‌كرد. يك تركش پشت مهره‌هاي كمرش بود. پرده‌ي گوشش هم از بين رفته بود و يك گوشش شنوايي نداشت يك تركش هم در پاشنه‌‌ي پايش بود كه با وجود عمل كردن، پايش ناقص شد و ديگر نتوانست درست راه برود. يك تركش هم در بازوي چپش. دستش هم خيلي مشكل داشت اما هيچ وقت هيچي نگفت و گله‌اي نكرد.
روزهاي آخر، آخرين ديدار و آخرين حرف‌ها برايش تداعي مي‌شود و خاطره‌ها جان مي‌گيرد. از خواب‌هايي مي‌گويد كه قبل از شهادت بهروز ديده‌ است. حالا بهروز شهيد شده و او با خود زمزمه مي‌كند: « بهروز مال خدا بود؛ مال ما نبود يك چند روزي امانت پيش ما بود.» با همه‌ي اين‌ زمزمه‌ها، دوري بهروزش را تاب نمي‌آورد. صبر، صبر، صبر. هزار بار مرور مي‌كند اما چه‌قدر برايش كلمه‌ي كوچكي است در مقابل غم رفتن بهروز. 2-3 سال افسردگي؛ اما كم‌كم حضورش پررنگ‌تر مي‌شود. در خواب و بيداري كنارش است. دست مي‌كشد روي سر بچه‌ها؛ بغل‌شان مي‌كند و لبخندش را مي‌پاشد به روي چهره‌ي غم‌زده‌اي كه حالا خوشحال است از حضورش، از بودنش و از شفاعتي كه در آن دنيا به آن اميدوار است.

راوي:همسرشهيد

 

منبع:ماهنامه ستارگان درخشان   -  صفحه: 5

 

 

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها