پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:51 PM
*** يوسف كتوشلوار كرم رنگ پوشيده بود، با يك پيراهن سفيد. سرش را زير انداخته بود. وقتي زهرا پرسيد شما با شاه موافقين يا مخالف؟ يوسف از صراحتش جا خورد. بياختيار سرش را بالا آورد و نگاهش به چادر زهرا افتاد كه گلهاي سبز و سفيد درشتي داشت. يوسف جواب داد: بايد بين من و خودتون محرمانه بمونه. راستش رو بخواين نه. موافق نيستم .
*** بعد از پنج جلسه صحبت به توافق رسيديم. شب ولادت حضرت زهرا (س) مراسم عقدمان برگزار شد. همهي خريد عقدمان يك حلقه بود با يك جفت كيف و كفش سفيد. سر عقد هم لباس سفيد خواهرم را پوشيدم.
*** پسرمان حامد در شيراز به دنيا آمد. بعدها دكترم گفت: شوهرت خيلي آرام نشسته بود و براي نجات جان تو قرآن و دعا مي خواند. سال 1354 از يوسف خواستند برود تهران، پادگان لويزان. يوسف ترديد داشت. با استادش سرهنگ نامجو و چند نفر ديگر مشورت كرد. گفتند: صلاح است برود تا شكهايي كه تا به حال ساواك به او داشته از بين برود.
*** هفتهاي يك شب توي پادگان افسر نگهبان بود. ساعت 9 صبح امروز كه ميرفت فردايش ساعت 4 بعد از ظهر ميآمد خانه و من از سربازي كه كارگر افسر طبقهي بالا بود ميترسيدم. به ناچار مرا به خانهي دوستانش ميبرد. همين برايم عين شكنجه بود. با بچهي كوچك سختم بود بروم خانهي مردم بمانم.
*** فاطمه را بغل كرد و لپش را كشيد. دو تا ماچ آبدار هم چسباند دوطرف صورتش. بعد حامد را بغل كرد و بوسيد. گفت: مواظب مامانت باش. وقتي نيستم تو مرد خونه هستيها. بعد به من گفت: «حلالم كن خيلي اذيتت كردم»
*** ميخواستم فكر كنم چيزي نشده، ولي تا زنگ زدند و گفتند: خانم كلاهدوز ما از سپاه اومديم قلبم از جا كنده شد. از سر شانه تا آخرين مهرهي كمرم شروع كرد به لرزيدن. گفتند: هواپيما سقوط كرده ولي يوسف مجروحه و در بيمارستان بستري است. با خودم گفتم: « مگه وقتي هواپيما سقوط كند كسي هم سالم ميمونه؟» گفتم: تو را به خدا راستش را بگوييد. من آمادگيش را دارم، خيلي وقته كه خودم را براي اين خبر آماده كردم. يكباره همه زدند زير گريه.
*** دقيقاً يك ماه قبل از شهادتش موقع انفجار دفتر نخست وزيري او هم آنجا بود. فقط كمي موهاي سر و صورتش سوخته بود. به من گفت: «اگه من شهيد شده بودم جنازهام خاكستر شده بود. خانم شهيد رجايي او را از روي دندانهايش شناخت.» تو هم همين كار را بكن. بعد هم دندانهايش را نشانم داد با عصبانيت گفتم: اذيت نكن يوسف. اينجوري كه من ميبينم بايد قبل از شهادت بايد بري دندان پزشكي. يك فكري به حال درست شدنشان بكني و بالاخره در سردخانه او را از روي دندانهايش شناسايي كردم.
*** موقع خاكسپاري، وقتي كفن را از روي صورتش كنار زدند باز هم دلم نيامد نگاهش كنم. چشمهايم را بستم و از لاي پلكهايم ديدم كه صورتش عين زغال شده، زود چشمهايم را بستم. نميخواستم آخرين تصويري كه از او در ذهنم ميماند اين باشد. فكر كردم خدا خيلي دوستش داشته كه وقتي روحش را برده، يوسف آنقدر خوشحال بوده كه جسمش طاقت نياورده و سوخته.
راوي:زهرا موزرآني
منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره8