0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:50 PM

اصغر قجاوند

- يك چادر سفيد سرم انداختند. آقا آمد و همه جلو پايش بلند شدند. روحاني بود. آمد و صورت قباله را خواند. قرآن بود و سي هزار تومان پول. بار اول و دوم ساكت بودم و بار سوم گفتم: «بله» اصغر رفت بيرون و شيريني گرفت تا برگردد، دختر عمه‌ام حلقه دستم كرد؛ ظريف بود ولي هنوز هم خيلي برايم ارزش دارد. بعد گفت: مباركت باشد. ان‌شاءالله سپيدبخت بشوي. عمو هم همان‌جا اين پلاك الله را بهم داد. طلاي عروسيم همين دو تا تكه بود.
- اصغر در گوش بچه‌ي اولمان اذان گفت و صورتش را بوسيد. آن شب اكبر آقا هم آمد خانه‌ي ما. زهرا بغل اصغر بود. هنوز برايش اسم نگذاشته بوديم. اصغر از خوشحالي يك جا بند نمي‌شد. آن شب نگران خوابيد. تا زهرا گريه مي‌كرد، زودتر از همه بلند مي‌شد و مي‌آمد بالاي سرش. براي اسم‌گذاري چند اسم نوشتيم گذاشتيم لاي قرآن. اصغر قرآن را باز كرد و نام زهرا انتخاب شد.
- زهرا زود بزرگ شد اما نه براي من كه هميشه تنها بودم و نگران اصغر. خيلي زود يك ساله شد و يك سال و نيمه، زبان باز كرد و راه افتاد. يك سال و نيم مأموريت‌هاي طولاني او و چشم‌انتظاري امانم را بريد. كم كم بي‌تاب مي‌شدم و شكايت مي‌كردم. مي‌گفتم آخر اين كه نشد، خيلي سخت است. ما را هم ببر. باز اگر مطمئن باشيم كه شب‌ها مي‌آيي، خيلي بهتر است. مي‌گفت: « آخر شما را كجا ببرم؟ منطقه‌ي جنگي است همه عرب هستند زبانشان را نمي‌فهمي اين‌جا خيلي راحت‌تري. »
- ما را برد داران. به روستايمان نزديك بوديم. اما او را ديگر كمتر مي‌ديدم. نمي‌دانستم چه بگويم؛ بلد نبودم يا رويم نمي‌شد حرف دلم را بزنم. خيلي هم نزديك پدر و مادرم نبوديم. با بچه نمي‌توانستم بروم ده. يك نفر بايد از كارش مي‌زد و وسط سرماي زمستان مي‌آمد دنبال ما.
- هيچ وقت سر زهرا داد نمي‌زد. اگر خيلي خسته بود، آهسته مي‌گفت: « بچه را ساكت كن. من مي‌خواهم دراز بكشم. بچه را بگير من كار دارم. »
- آخر شب رسيديم اهواز، خسته بوديم. قرار شد اصغر صبح زود برود و برايمان غذا بگيرد. صبح زود يك تكه نان از ميان وسايل پيدا كردم و همان را با زهرا خورديم و منتظر اصغر مانديم ولي هرچه نشستيم، خبري نشد. سر ظهر زهرا ديگر از گرسنگي گريه مي‌كرد و صدايش بيرون ميرفت. يكي از همسايه‌ها آمد و او را برد و غذا داد ولي من همين طور منتظر ماندم. ساعت 12 شب با دو تا ساندويچ برگشت خانه. يادش رفته بود كه ما را با خودش آورده. شانس آورده بوديم كه آخر شب يكي از دوستانش از او پرسيده بود: به سلامتي زن و بچه‌ات را آوردي؟ گفته بود: « واي! من آمده بودم برايشان غذا بگيرم. »‌ خودش همه‌ي اين‌ها را با خنده برايم تعريف كرد.
- عيد آن سال خانه‌ي خودمان بوديم. بيشتر همسايه‌ها رفته بودند شهرستان و خانه خالي بود. زهرا هم تنها شده بود و دل و دماغ نداشت. يك تلويزيون كوچك سياه و سفيد داشتيم و با خانم يكي از همسايه‌ها جلوي آن نشستيم. شوهر او هم هنوز از منطقه نيامده بود. غروب بود كه تحويل سال را اعلام كردند. همان جا شروع كردم به گريه كردن ... دو ساعت بعد همسر آن خانم آمد دنبالش و آن‌ها هم رفتند و اصغر سه الي چهار روز بعد آمد.
- فاطمه را خدا هجدهم فروردين 1365 به ما داد.
- اصغر هميشه مي‌گفت وقتي عصباني هستي يا احساس ناآرامي مي‌كني، وضو بگير و دو ركعت نماز بخوان. همين كار را مي‌كردم. مخصوصاً روزهاي عمليات كه مي‌ماند قرارگاه و خانه نمي‌آمد. يكي دو بار در تلويزيون ديدمش. بي‌سيم دستش بود و دستور مي‌داد اما براي من مهم نبود. همه مي‌رفتند منطقه مي‌جنگيدند؛ همه مثل هم بودند. زن و بچه‌ها هم زير آتش بودند. شب‌ها نگران موشك، خوابشان نمي‌برد.
- هيچ وقت فكر نمي‌كردم شهيد بشود. حالش خوب بود. اما گفتند كه ريه‌اش عفونت شديدي داشته. شب عمليات ماسك شيمياييش را داده بود به كسي كه همراهش بود. توان ساكت كردن بچه‌ها را نداشتم. يك نفر فاطمه را از بغل من گرفت صداي جيغ‌هايش هنوز در گوشم است. زهرا بي‌قرار بود و مدام مي‌گفت: بابايي، بابايم را مي‌خواهم.
- پارچه‌ها را از صورت اصغر كنار زدند و زهرا پدرش را ديد. ترسيد و جيغ زد. اصغر انگار خواب بود. با صورت آرام با او حرف مي‌زدم؛ گله، شكايت، مويه. صداي خودم را نمي‌شنيدم. فاطمه خودش را انداخته بود روي اصغر و گريه مي‌كرد. با دست مي‌زد به صورت اصغر و مي‌گفت: «بابا» مي‌خواست بيدارش كند.
- سرم را گذاشتم روي سر اصغر. خنك بود و بوي خوبي داشت. آرام خوابيده بود. حرف‌هاي من تمام نشد ولي من را بلند كردند و از آن‌جا فرستاند بيرون.
- اول بهار سال 1367 از ميان ما پر كشيد مثل يك نور از مقابل چشمانمان گذشت و فقط خاطرات خوش آن سال‌ها را برايمان به يادگار گذاشت.

راوي:رقيه قجاوند

منبع:كتاب نيمه پنهان ماه    


 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها