پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:50 PM
_ روز سيزدهم آبان ماه بود كه آمديد. تو بودي و مادرت و خواهر بزرگت. غروب يك روز پائيز بود. كسي در درونم: اين يكي با همه فرق دارد. نگفتي: من دانشجوي پزشكيام، نگفتي فرماندهام، نگفتي برايت رفاه و ثروت ميآورم، خوشبختي...
گفتي: فكر ميكنم از همين اول بهتر است، به شما بگويم راهي كه انتخاب كردم، دير يا زود به شهادت ختم ميشود. اين آرزوي من است. زير لب آهسته ادامه دادي «اگر قسمتم بشود»
تنم لرزيد. دوباره گفتي: به هر حال شما حق داريد تصميم بگيريد، اما بدانيد كه من براي زندگي، شما را انتخاب كردم و اين را سعادت خودم ميدانم.
وقتي با هم حرف ميزديم، احساس ميكردم سالها با هم زندگي كردهايم. حرفهايت آشنا بود و مي دانستم عاقبت تنها خواهم شد.
_ صحبت به مهر رسيد. گفتم: اگه با شما باشم تمام دنيا مهريه من است و اگر بدون شما، همه چيز برايم ناچيز است. به نظرت چهارده تا يك قراني خوب است. با صداي بغض آلود گفتي: «خوشحالم! نه براي اينكه مهريهات كم است براي اينكه ميبينم خيلي به هم نزديك هستيم. ميخواهم صادقانه بگويم ميترسيدم شما مهريه بالايي بگوييد و اگر كسي پرسيد، خجالت بكشم. چون ازدواج ما صرفاً تشكيل زندگي نيست، بلكه تكميل اعتقادات مذهبي ماست. حالا اگر اجازه بدهي، من هم پيشنهادم را بگويم...
من چهارده سكه طلا را پيشنهاد ميكنم.
_ يادم هست وقتي سپاه اولين سكه را به مناسبت روز عيد به تو داد، آن را داخل پاكت گذاشتي و به طرفم گرفتي. "اين چيه؟" لبخند زدي و گفتي: «بگير، قابل شما را ندارد، اولين بخش از مهريهات است.» باور نميكردم، اما تو جدي بودي: «بفرماييد خانم! اين دين به گردن من است.» گرفتم، فقط به خاطر قلب پاك تو؛ و يك سال بعد دومين سكه را دادي. وقتي رفتي، ميدانستم تا قيامت نگران پس ندادن دوازده تاي ديگر هستي ميبخشم حميد، حلال تو باشد. آسوده باش.
_ روز جمعه سيزدهم خرداد ماه مراسم عروسيمان در مسجد امام صادق (ع) برگزار شد. تو ميخواستي ناشناختههاي مسجد را نشان بدهي و بگويي در مسجد هم ميتوان شاد بود و شادي كرد. ساعت چهار تا هفت آن روز بهترين روز آغاز زندگي من بود.
_ حسين كه به دنيا آمد به هر مراسمي ميرفتي او را با خودت ميبردي. حسين كمكم بزرگ ميشد و شيطنتهاي او زيادتر. تو هر بار با شنيدن خبر عمليات به جبههها ميرفتي و وقتي برميگشتي از درسها عقب افتاده بودي، براي جبران، شب بيداريهاي زيادي را تحمل ميكردي. «شيطنتهاي حسين نميگذارد به درست برسي.» لبخند ميزدي: «بچه بايد تحرك داشته باشد، بگذار بازياش را بكند.»
_ آخرين بار كه اعزام شدي، وضو گرفتم و نماز حاجت خواندم. در اين روزهايي كه نبودي بعد از هر نماز نماز حاجت ميخواندم و دعا ميكردم كه سالم برگردي. اما روز شنبه بعد از نماز مغرب و عشاء ديگر نماز حاجت نخواندم. همان لحظه بود كه به خودم گفتم: «تمام شد»
_ وقتي خبر شهادتت آمد. دوباره قامت بستم دو ركعت نماز شكر بجا ميآورم قربتاً الي الله. تو سالها منتظر چنين روزي بودي، سختيهاي زيادي كشيده بودي و حالا به آنچه ميخواستي رسيدي.
_ كنار پيكر بيجانت نشستم، جز سرت، همه جاي بدنت سالم بود. لباس بسيجي تنت بود، با يك بلوز مشكي كه زير آن پوشيده بودي. همه رفتند. فقط من و تو مانديم. با ناله گفتم: «حميد جان!» بياراده دستت را توي دستم گرفتم. هنوز دستهايت زبر بود و كنار ناخنهايت پوسته پوسته! دو روز قبل از اين كه بروي، كمكم كردي آشپزخانه را با وايتكس تميز كنم و انگار پوستت به وايتكس حساسيت داشت، چون سريع خشك و ترك ترك شد. بغضم تركيد: حميد جان از خدا بخواه به من صبر دهد و در تمام عمرم به ياد ارزشها و اهداف تو باشم. بعد سرم را روي صورتت گذاشتم و آرام گفتم: در تمام لحظات زندگي ما حضور داشته باش و براي ما دعا كن...
راوي:فخرالسادات ميرسعيدقاضي
منبع:كتاب بهشت كوچك ما
|