پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:48 PM
محمد عباديان
- تحصيلات براي من اهميتي نداشت. حتي به شغل و پول و اين حرفها هم خيلي فكر نميكردم. آن وقتها اوج رونق كتابهاي شريعتي بود و من هم به شدت تحت تأثير آنها بودم. بعد از مدرسه و روزهاي تعطيل، از اين مكتب به آن جلسه و از آن جلسه به فلان هيأت ميرفتيم. شنيده بودم حاجي هم مهديه ميرود و پاي منبر آقاي كافي مينشيند. همان شبي كه به مشهد آمدند، من و حاجي با هم مفصل بحث كرديم. من آتشم خيلي تند بود. خودم را خيلي مكتبي ميدانستم. به حاجي گفتم: « چادر مشكي و جوراب مشكي از من جدا نميشه. فكر نكنيد اگه تهران بيايم، وفق مراد تهرانيها ميشم. » پيش خودم فكر كردم محيط تهران خيلي خراب است. حاجي آدمشناس بود. بيشتر شنيد و كمتر گفت. گذاشت من خوب خودم را لو بدهم. فقط آخر سر گفت: « من هم چون دنبال اينطور آدمي ميگشتم، اومدم سراغ شما. »
- بهترين سال زندگيم همان سال بود كه بچه نداشتيم. تابستان سال بعد حميدرضا به دنيا آمد. يك سال گذشت تا استعفايش را قبول كردند بعد هم چند ماه طول كشيد تا استخدام سپاه شد. توي اين يك سال و چند ماه از هيچجا حقوق نميگرفت. سخت گذشت. خيلي. مجبور شد مادرش را بفرستد گنبد پيش خواهرش. ما را هم بعد از چند ماه، صاحبخانه جواب كرد. گفت خانه قديمي است ميخواهيم درستش كنيم. زنگ زد گفتم: صاحبخانه جوابمان كرده، چه كار كنيم؟ تازه رفته بودند اسلامآباد غرب كه تيپ 27 را تشكيل بدهند. گفت: من تا 6 ماه ديگر نميتوانم بيايم هر جور خودت ميداني. بند و بساطمان را جمع كردم و با بچهها رفتيم مشهد خانهي مادرم و تمام مدتي كه آنجا بوديم، حتي يك بار هم به ما سر نزد. طوري شد كه صداي آقاجان درآمد. ميگفت: « دخترجان بگو بيايد يه سري بزند و بره. اين بچهها بايد بفهمند پدر بالاي سرشان هست يا نه؟ » حميدرضا مريض شد. دكتر ميگفت مشكل روحي پيدا كرده. تلگراف زدم كه بچه مريض شده هر طور شده، خودت را برسان. يكي دو روز بعد زنگ زد گفت: حالش چهجوره؟ نتوانستم دروغ بگويم، گفتم: يه ذره بهتره. گفت: خدا را شكر من نميتوانم بيايم.
- گفت: پاشو بيا منطقه. خيلي از بچهها همسرانشان را آوردهاند. رفتيم. نصف شب رسيديم شوش. هوا سوز داشت. خيلي. قرار بود بيايد دنبالمان ولي كسي منتظرمان نبود. برادرم گفت: بذار از رانندهي اين وانت بپرسم بچههاي سپاه كجا هستند. انگار سپاهي است ماشين. كنار خيابان پارك بود. ولي راننده پشت فرمان خوابش برده بود. برادرم كه بيدارش كرد، متوجه شديم خودش است. خيلي ناراحت شدم. 6 ماه تمام كه نيامده بود سراغمان هيچ، حالا هم كه ما آمديم، خوابش برده بود.
- آخرهاي فروردين، برگشتيم دزفول. يكي دو ماه بيشتر ميآمد خانه. پانسمانش را بايد هر روز عوض ميكرد. زخم پايش خيلي عميق بود. وقتي با پنبه و الكل زخم را تميز ميكردم، دستم تا مچ توي زخم ميرفت. هر روز ميآمد خانه كه حمام كند و پانسمانش را عوض كنم بعد دوباره برميگشت دوكوهه.
- تصادف كرده بود. با ماشين كوبيده بود به تير چراغ برق. هر كس ماشين را ميديد، باور نميكرد كه كسي از آن زنده بيرون آمده باشد. از زور بيخوابي تصادف كرده بود. رفقايش ميگفتند: توي اين هفته چشم روي هم نگذاشته است. اينقدر محكم به تير كوبيده بود كه نصف تير افتاده بود روي ماشين. نگذاشت ببريمش بيمارستان ميگفت: وقت تنگه فردا بايد برگردم. همين كه سرش به زمين رسيد، خوابش برد. اينقدر درد داشت كه توي خواب هم ناله ميكرد تا آن شب هيچ وقت صداي نالهاش را نشنيده بودم. تا صبح بالاي سرش نشستم گريه ميكردم و تكههاي شيشه را از سرش ميكشيدم بيرون. سرش پر از خرده شيشه بود.
- اينقدر نگاهش كردم تا نمازش تمام شد. آمد طرفم محكم بغلم كرد. گفت: به خدا سپردمت و راه افتاد طرف در. عصايش را برداشت و بيرون رفت و ديگر هيچ وقت برنگشت. روز بيست و سه دي پرواز كرد و من براي هميشه چشم در انتظار بازگشتش بودم.
راوي:قدسيه بهرامي
منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره10
|