0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:48 PM

*** يك‌باره از خواب پريدم. دستانم مي‌لرزيد؛ خود را در صحراي بي‌انتهايي ديده بودم. دستي از ميان ابرهاي سپيد به طرف پايين آمد. آن دست، گل ارغواني زيبايي به طرفم گرفت. تا آن زمان خوش رنگ‌تر از آن گل نديده بودم. ناگهان بادي وزيدن گرفت و گل‌برگ‌هاي گل را دانه‌دانه جدا كرد و جلوي پايم ريخت. فرداي آن شب حاج مهدي به خواستگاري‌ام آمد و ما در يكي از روزهاي آبان ماه سال 1360 در زير بارش تند باران با هم پيمان بستيم تا همراه و همسري وفادار براي يكديگر بمانيم. بعد از مراسم، من به انديمشك رفتم تا در بيمارستان صحرايي، امدادگر باشم و او به خط مقدم رفت.
*** پاهايم مي‌لرزيد. نمي‌دانستم بايد چه‌كار كنم. از وقتي برادران رزمنده‌ي جيرفتي به بيمارستان آمدند و با خواهران جلسه گذاشتند، دلم يكپارچه آتش بود. گفتند: چون احمد فاتح شهيد شده، بايد به جيرفت برگرديم. اما من نمي‌فهميدم؛ او را من نمي‌شناختم. فكر كردم شايد براي حاجي اتفاقي افتاده و آن‌ها به من نمي‌گويند. وقتي به جمعيت رسيدم، متوجه شدم حاجي مجروح شده و دكترها احتمال مي‌دادند به شهادت مي‌رسد. سه ماه بعد ما زندگي مشتركمان را آغاز كرديم.
*** مهدي علاقه‌ي شديدي به زينب داشت؛ اما نمي‌دانم دست تقدير يا بي‌احتياطي من، زينب را از ما گرفت. آب جوش سماور تمام بدنش را سوزاند. مهدي هراسان و شتاب‌زده او را به بيمارستان جيرفت رساند، اما آن‌ها او را به كرمان فرستادند و از آن‌جا به تهران. زينب غريبانه بر روي دستان پدر جان سپرد. خيلي برايم سخت بود. بعد از فوت زينب با حاجي رو به رو شوم. در آن چند روز چهره‌اش خيلي شكسته‌تر شده بود. وقتي همديگر را ديديم، هر دو زديم زير گريه. چند دقيقه‌اي كه گذشت، مهدي گفت: «خدا مصلحت دانسته زينب را از ما بگيرد، زينب امانتي بود در دست ما، صاحبش امانت را گرفت.»
*** مهدي تا سال 1362 فرمانده‌ي عمليات سپاه جيرفت بود و تا نيمه شب خانه نمي‌آمد و من چشم انتظار مي‌نشستم تا صداي ماشين سپاه به گوشم مي‌‌رسيد. يك شب كه خانه بود، صدايش كردم و گفتم: بلند شو، آمدن دنبالت. گفت: «تو از كجا مي‌داني؟» گفتم: من اين قدر گوش به اين در چسباند‌ه‌ام كه هر ماشيني عبور كند از صدايش مي‌فهمم، ماشين سپاه است يا نه. از آن روز به بعد هر وقت مي‌خواست مأموريت برود، مرا به خانه‌ي مادرم مي‌برد.
*** شب‌هايي كه عازم عمليات بود، اصلاً به من و فرزندش نگاه نمي‌كرد، مي‌ترسيد اسير دنيا شود و من هر بار از او مي‌خواستم در وصيت‌نامه‌اش بنوسيد به من اجازه دهند بالاي سر جنازه‌اش دو ركعت نماز بخوانم. اين جمله را كه مي‌شنيد، مي‌خنديد و مي‌گفت: «مواظب باش آن لحظه خودت را نكشي دو ركعت نماز پيشكش.»
اما خدا ياري كرد و من آن دو ركعت نماز را خواندم.

راوي:سوسن شاهرخي _ همسر سردار شهيد

منبع:كتاب همسفرشقايق   -  صفحه: 109
 

 
 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها