0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:45 PM

 

بازعلي شمس الديني

 

- سال 1355 بازعلي با برگزاري يك مراسم ساده و ذكر صلوات مرا به خانه‌ي بخت برد. تنها خواسته‌ام، اخلاق خوب و ايمان بود. فرزند اولمان به دنيا آمده بود كه جنگ آغاز شد. بازعلي عشق وافري به نهادهاي انقلابي داشت. براي همين در سپاه پاسداران ثبت‌نام كرد. اكثر افراد خانواده‌مان به جبهه رفتند. علي آرام و قرار نداشت. مي‌گفت: « اگر روزي جنگ تمام شد، ما جواب خانواده‌هاي شهدا را چه بدهيم؟ » تا اين‌كه سال 1363 بالاخره به جبهه رفت. 24 ماه در جبهه بود. من بودم و مشكلات يك زندگي روستايي كه به تنهايي مي‌بايست با آن‌ها دست و پنجه نرم مي‌كردم. اگر فرزندانم بيمار مي‌شدند، مي‌بايست آن‌ها را براي درمان به شهر مي‌بردم.
- عمليات والفجر 8 بود كه بازعلي از ناحيه‌ي دست مجروح شد و بعد از دو ماه استراحت به جبهه بازگشت. امام تا 2 ماه از او خبري نشد تا اين كه نامه‌اي برايم فرستاد كه نوشته بود: « من حالم خوب است اما به اين زودي نمي‌توانم بيايم. خيلي از بچه‌هاي لشكر ثارالله شهيد شده‌اند، برايمان دعا كن. عمليات نزديك است. »
- من هر روز شاهد عروج بچه‌هاي گردان عاشورا بودم. حديث هجران عاشوراييان با زندگيم عجين شده بود. از يكي از برادرانم كه از جبهه برگشته بود، سراغ بازعلي را گرفتم. گفت: « تمام شمس‌الديني‌ها شهيد شده‌اند به جز يك نفر. » روزها گذشت و از بازعلي خبري نشد. به هر دري كه زدم، بي‌فايده بود به كرمان آمدم و با بچه‌هاي لشكر ثارالله و گردان عاشورا تماس گرفتم؛ اما هيچ كدام از همسرم خبري نداشتند. ديگر مطمئن بودم كه بازعلي اسير شده. با گريه و زاري به روستا بازگشتم نمي‌دانستم جواب بچه‌ها را چه بدهم.
بعد از شهادت آصف‌علي ، بچه‌ها خيلي بي‌تابي مي‌كردند. علاقه‌ي زيادي به آصف‌علي ( از دوستان بازعلي بود ) داشتند و حالا هم سراغ بابا را مي‌گرفتند. بعد از چند هفته از بيمارستان طالقاني باختران تلگرافي آمد كه در آن نوشته بودند: «‌ بازعلي شمس‌الديني از ناحيه‌ي كمر و دست مجروح شده. »‌ برادرم آن تلگراف را به من نمي‌داد. فقط گفت: « بازعلي مجروح شده. » بعد از چند رز يك تلگراف ديگر از بيمارستان اصفهان به دست برادرم رسيد. به خانه‌ي برادرم رفتم و ديدم او و همسرش گريه مي‌كنند. پيش خودم گفتم حتماً بازعلي شهيد شده. خيلي زود به خانه برگشتم.
منزل را جمع و جور كردم و منتظر ماندم اما برادرم خبر داد بايد به اصفهان بروم. بچه‌ها را به خانه‌ي برادرم بردم و با هم راهي اصفهان شديم. پاهايم ناي راه رفتن نداشت. وقتي بالاي سر بازعلي رسيدم، حالش خيلي بد بود. تمام سر و صورتش را خون فرا گرفته بود. تركش خمپاره، كمرش را تكه‌تكه كرده بود. هراسان از دكتر پرسيدم: همسرم خوب مي‌شود يا نه. گفت: بايد از گوشت پاها به كمرش پيوند بزنيم.
بعد از 20 روز عمل جراحي را انجام دادند و بعد از سه ماه بستري بودن، به بيمارستان كرمان منتقل شد و به اصرار من از بيمارستان به خانه آمد. » آن زمان من 9 ماهه باردار بودم و مي‌بايست پرستاري " بازعلي " را هم مي‌كردم. هر دو دستش مجروح شده بودند و نمي‌توانست غذا بخورد. خودم غذا را به دهانش مي‌گذاشتم.
كم‌كم بهتر شد؛ كمكش مي‌كردم تا روي ويلچر بنشيند. ديگر همسرم نمي‌توانست راه برود. وقتي صداي ناله‌اش بلند مي‌شد، او را دلداري مي‌دادم و با صبر و آرامش به او كمك مي‌كردم. خيلي ناراحت دوستان و آشنايان بود. مي‌گفت: « همه شهيد شده‌اند؛ من مانده‌ام و حالا هم مزاحم شما هستم.‌» اما من طي اين چند سال به همه چيز عادت كرده بودم. خدمت به همسرم را بهترين سعادت مي‌دانستم و تا به امروز هيچ وقت احساس خستگي نكردم. رنج‌ها و سختي‌هاي فراواني را متحمل شدم؛ اما با توسل به ائمه‌ي اطهار و كمك گرفتن از شهدا، آن‌ها را پشت‌سر گذاشته‌ام تاكنون هم زندگي بسيار خوبي داشته‌ام. 6 فرزند دارم كه به لطف خدا همه اهل تحصيل و علم هستند.
بهترين و شيرين‌ترين خاطراتم لحظاتي است كه به همسرم خدمت مي‌كنم و لحظاتي كه در كنار او هستم، آرامش‌بخش‌ترين اوقات زندگيم را تشكيل مي‌دهد. اميدوارم فرادي قيامت شرمنده‌ي جان‌فشاني‌هاي همسرم نباشم و آرزوي سلامتي رهبر و فرج امام زمان (عج) را از خداوند دارم.

راوي:جميله شمس الديني

منبع:مجله شميم عشق    


 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها