پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:44 PM
جعفر شكرگزار
- زمانيكه من با جعفر ازدواج كردم، 18 سالم بود و او 25 سال داشت. ابتدا خانوادهاش براي خواستگاري آمدند و بعد از اجازهي والدينم ما با هم صحبت كرديم. به من گفت: « من كارگر سادهي چيت سازي هستم، خانه از خود ندارم. بايد مدتي را پيش پدر و مادرم بمانم. » با اين وجود من قبول كردم چون اعتقاد داشتم همهي اين مشكلات با گذشت زمان برطرف ميشود.
- او يك مرد به تمام معني بود؛ سختكوش و خانوادهدوست. شايد باورتان نشود وقتي از سركار ميآمد، با همان خستگي ميرفت سر وقت بچهها با آنها بازي ميكرد. حتي بعضي وقتها من به او معترض ميشدم كه تو خستهاي كمي استراحت كن. در جواب فقط به من ميگفت: اشكالي ندارد.
- زمانيكه جعفر از ميان ما پر كشيد، پسرم مهدي 5/3 ساله و علي 2 ساله بود. چون به پدرشان خيلي وابسته بودند، بعد از شهادت پدر خيلي بيقراري ميكردند.
- احترام خاصي به پدر و مادرش و همچنين به پدر و مادرم ميگذاشت. شايد باورتان نشود هيچ وقت پيش بزرگترها پاهايش را دراز نميكرد. وقتشناس بود، از هر ساعت زندگياش به نحو احسن استفاده ميكرد.
- سال 1365 در شلمچه به شهادت رسيد؛ در عمليات كربلاي 5. پدرم آن وقت در جبهه بود. وقتي شنيد جعفر به شهادت رسيده، رفت دنبال پيكرش؛ آنهايي كه مسئول حمل و نقل شهداء بودند، اشتباهي اسم جعفر را نوشتند: صفر. براي همين مدتي تشييع جنازهاش عقب افتاد.
- همسرم راهي را برگزيد كه ميخواست مشكلات كشورش حل شود و در اين راه شهيد هم شد. اگر زنده ميماند، مشكلات زندگي چيزي نبود كه نتواند حل كند. الآن هم هر وقت او را در خواب ميبينم، مرا دلداري ميدهد و ميگويد من هميشه در كنار شما هستم و من اين را بارها حس كردهام.
راوي:سيده صغري طلاپور منبع:ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 5