0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:44 PM

*** پانزده سالم بود. كلاس اول دبيرستان درس مي‌خواندم. برادرم كاظم اصرار داشت دانشگاه بروم. وقتي شهيد شد سفارش او را آويزه‌ي گوشم كردم. بهار سال بعد علي به خواستگاريم آمد. از تعريف‌هايي كه از او شنيدم يقين پيدا كردم او فرد ايده‌آل من است. علي همرزم برادرم بود و اين موضوع براي من آرامشي خاص مي‌آورد. خيلي زود مراسم عروسي برپا شد و من و او همراه و همسفر شديم.
*** پرسيد: فاطمه! پشيمان نيستي از اين‌كه با من ازدواج كرده‌اي؟ گفتم: «چطور مگه؟» گفت: «امروز و فردا من به جبهه مي‌روم و به احتمال قوي شهيد مي‌شوم. مات و مبهوت نگاهش كردم.» بغض گلويم را گرفت تازه 20 روز از ازدواجمان مي‌گذشت. گفتم: «چون من تازه برادرم را از دست داده‌ام طاقت ندارم تو را هم ازدست بدهم، آرامم كرد و رفت...
*** هربار كه عازم بود، ساكش را مي‌بست. ساك كه مي‌گويم نه اين‌كه چند تا شلوار و پيراهن در واقع ساك كوچك خالي كه فقط با خود مي‌برد. علي هيچ لباس اضافه‌اي نداشت. هرچه داشت مي‌داد به محرومين. هر وقت به خانه مي‌آمد قرآن مي‌خواند و من از تلاوت آيات الهي مي‌فهميدم وارد خانه شده است.
*** او را از زير قرآن گذراندم. چيزي چنگ انداخت به سينه‌ام و قلبم راكند. وقتي به جنوب رسيد تماس گرفت. پرسيدم: « دوباره كي زنگ مي‌زني»، گفت: «پس فردا» اصرار كردم فردا هم تماس بگيرد. قبول كرد. هرچه سعي كردم تا فردا را تجسم كنم، تصور كنم، نتوانستم برايم از سال و قرن هم بيشتر بود. حوصله‌ي هيچ كاري را نداشتم. وقتي فردا زنگ زد، پرسيدم: «كي برمي‌گردي؟» گفت: «معلوم نيست ولي به اين زودي‌ها برنمي‌گردم، زمين‌گير شدم.»
*** گفت: «زن و شوهر بايد مثل يكديگر باشند، وگرنه به درد يكديگر نمي‌خورند. ما بايد ساده بپوشيم، ساده بخوريم، بي‌تكبر باشيم،‌ به داد مردم برسيم، از خانواده‌ي شهدا دلجويي كنيم، اسم من علي است، اسم تو فاطمه. بايد مثل حضرت علي و فاطمه (س) زندگي كنيم.
*** اگر گرفتار مي‌شد، پابرهنه مي‌رفت مسجد صاحب الزمان (عج)،‌ دو ركعت نماز مي‌خواند و حاجتش را مي‌گرفت.
*** داشت وداع مي‌كرد و من نمي‌دانستم. به مادرش گفت: «فاطمه را تنها نگذار.» رفتيم گلراز شهدا، گفت: يك روز مي‌بيني علي را سردست گرفته‌اند و دارند مي‌آورند اين‌جا. صبوري كن. دشمن در كمين نشسته و مي‌خواهد حال زارمان را ببيند. چشمشان را كور كن. هميشه براي مرگ آماده باش. نتوانستم رضايتت را جلب كنم، اگر ماندم جبران مي‌كنم وگرنه حلال كن. زندگي را سخت نگير. مي‌تواني سر و سامان بگيري.
*** وقتي شنيدم پر كشيده، بي‌هوش شدم. پدرم پرپر مي‌زد. دلم مي‌خواست دروغ باشد، ترك اميد سخت‌ترين كار بشر است. زير بازويم را گرفتند و مرا پيش علي بردند. لبخند به لب داشت. پيشاني‌اش زخمي بود. دوباره بي‌هوش شدم. وقتي چشمانم را باز كردم در خانه بودم. با اصرار به معراج برگشتم و گفتم: «علي روا نبود به اين زودي تنهايم بگذاري، ما قول و قراري داشتيم. پس چه شد؟ هرچه بيشتر كنارش ماندم و قرآن خواندم آرام‌تر شدم، سوختم اما دم نزدم، در تمام اين سال‌ها قرآن خواندم تا كمي اين دل پاره پاره آرام گيرد.
*** از عروسي‌مان فقط چهار ماه و 15 روز مي‌گذشت و ما فقط يك ماه از آن را كنار هم بوديم كه او ديگر نماند و پر كشيد.

راوي:فاطمه كياني _ همسر شهيد

منبع:كتاب همسفرشقايق   -  صفحه: 47
 

 
 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها