پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:43 PM
عبدالله شريفي
*** هر از گاهي كه به خانهي خواهرم ميرفتم، عبدالله هم ميآمد. من دانشآموز دورهي راهنمايي و او دانشجوي كارشناسي زبان انگليسي بود. زبان انگليسي من افتضاح بود. عبدالله هم مهربانانه مشكلات درسيام را حل ميكرد. اين آشنايي و تدريس تا پايان سال چهارم دبيرستان من ادامه پيدا كرد و عبدالله به خواستگاريام آمد. صورتم از شرم سرخ شد.
*** دانشآموز دبيرستان بودم. حدود سال هاي 55- 1354 بود كه يكباره كتابي از دكتر شريعتي را به من داد و من كه از دنياي سياست بيخبر بودم، آن را به مدرسه بردم و به بچهها نشان دادم. معلممان به طور اتفاقي آن را دستم ديد. تمام بدنش ميلرزيد. سريع من را به خانه فرستاد. وقتي عبدالله برگشت برايش ماجرا را تعريف كردم اما او فقط خنديد و گفت: « مگر نميدانستي اين چه كتابي است؟ » آن روز متوجه شدم عبدالله...
*** من و عبدالله در شيراز بوديم كه هواپيماهاي عراقي بر خانهمان سايه افكند. نيمي از خدمت نظام وظيفهي او مانده بود، بدون تعلّل راهي جبهه شد و خدمت هم كه به پايان رسيد، برنگشت. آنقدر جنگيد تا به خدا رسيد.
*** از خواب كه بيدار شدم، نبود. همه جا را گشتم اما نشاني از او نيافتم. خيلي دلم ميخواست بدانم كجا ميرود. تقريباً بيشتر شبها بيرون ميرفت. ميدانستم در تأسيس كميتهي امداد امام (ره) دستي دارد اما تا بعد از شهادتش نميدانستم او در تاريكي شب به نيازمندان كمك ميكرد.
*** خيلي نماز ميخواند. بعضي وقتها از گريههايش بيدار ميشدم. قرآن هرگز از او جدا نشد. خيلي كتاب ميخواند. خصوصاً كتابهاي امام و شهيد مطهري. شايد امروز كسي باور نكند، اما نگاه عبدالله با نگاه امروز ما خيلي فرق داشت. انگار تمام ذرات وجودش به خدا ايمان داشت.
*** آخرينبار كه راهي شد، ميدانستم رفتني است. حتي يقين داشتم پيكرش در سردخانهي ساري است. نگرانيام را به برادرزادهام گفتم؛ اما خنديد. همان روز 2 نفر به خانهمان آمدند. از برادرزادهام پرسيدم، اتفاقي افتاده. ناراحت بود. گفت: ستون پنجم حاجي را گرفته. گفتم: بگو شهيد شده و الآن در سردخانهي ساري است. بالاخره آوردنش. دلم برايش تنگ شده بود. گفتم پيكرش را به اتاق مطالعه ببرند. اغلب اوقاتش را آن جا ميگذراند. دلم ميخواست در آخرين لحظات نيز آن جا باشد. با اصرار كنارش رفتم. در اتاق را بستم. پاهايم توان ايستادن نداشت. دو زانو كنارش نشستم و گفتم: « از خدا بخواه روز حشر با تو باشم... »
*** هنوز هم دلم برايش تنگ ميشود. براي نگاه مهربانش، براي... اما چارهاي نيست؛ اين دل بيقرار را با خواندن نامه و دستنوشتههايش آرام ميكنم. آرام كه نميشود، فقط سكوت ميكند. كنار مزارش ميروم، آلبوم عكسها را ورق ميزنم. به چهرهي ليلا و زينب كه دقيقاً مثل او هستند، خيره ميشوم و صبورانه داغ پرواز غريب او را تحمل ميكنم.
راوي:فاطمه رجب نژاد _ همسر شهيد
منبع:ماهنامه سبزسرخ