0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:43 PM

- من پانزده سال و هفت ماه سن داشتم و ايشان هم نوزده سال داشتند. ما در مشهد بوديم. پدرم روحاني بودند و در مسجد مباحثه مي‌كردند. آقاي سعيدي هم آن‌جا بود. آقاي سعيدي خيلي اهل مزاح و خوش محضر بودند. آن روزها در حوزه به متاهلها 60 تومان شهريه مي‌دادند. خدا رحمت كند هم مباحثه‌اي حاج آقا آن‌جا بودند و آقاي سعيدي به خنده مي‌گويند: «خوش به حال آن‌هايي كه هم زن دارند و هم شهريه‌ي بيشتري مي‌گيرند.» آن آقا مي‌پرسند مگر شما ازدواج نكرده‌ايد؟ آقاي سعيدي مي‌گويند نه. آن آقا مي‌گويند: اين حاج آقا دختر دارند. آقاي سعيدي اصرار كرده بودند كه حاج آقا! شما دختر داريد؟ پدرم هم گفتند: دختر دارم ولي به درد شما نمي‌خورد. خيلي سن ندارد. خلاصه با همين شوخي‌ها ايشان خواهرشان را فرستادند به خانه‌ي ما. دو ماهي كشيد تا مادرم راضي شد. بالاخره ما را عقد كردند. آقاي سعيدي چيزي نداشتند ما هم نداشتيم ولي يك خرده وضعمان بهتر بود و بعضي چيزها را خود حاج آقا برايمان تهيه كردند و در خانه‌ي پدر من زندگي مي‌كرديم. حاج آقا مي‌گفتند همين جا باشيد. خيال مي‌كنم يك پسر ديگر هم دارم. خلاصه همه چيز به عهده‌ي حاج آقا بود تا بعداً‌ كه آمديم قم در اين فاصله هم صاحب يك دختر شديم.
- اولين بار آية‌الله سعيدي مبارزه را از مراسم شهداي مؤتلفه آغاز كردند. مجلسي براي شهيد بخارايي و بقيه‌ي دوستانشان گرفته بودند و آقاي سعيدي سخنراني مي‌كنند. مأموران مي ريزند كه ايشان را بگيرند. منزل آية‌الله مرعشي بودند و ايشان مانع مي‌شوند و مي‌گويند بگذاريد اين‌ها بروند خانه‌هايشان و به آقاي سعيدي هم مي‌گويند يك كمي احتياط كنيد. چند بار هم مأموران مي‌فهمند كه آيةالله سعيدي دارند سخنراني مي‌كنند. آقاي سعيدي خيلي بچه‌ي زرنگ و باهوشي بود. به مأموران مي‌گويد كه سخنراني نمي‌كند، دعاي كميل مي‌خواند. خلاصه آقاي مرعشي نگذاشتند اين‌ها را بگيرند.
آن شب آقاي سعيدي كه آمدند خانه گفتم: «من تازه 7 روز است كه وضع حمل كرده‌ام و شما رفته‌ايد آن‌جا براي سخنراني و من دارم غصه مي‌خورم و جان در بدن ندارم. شما چرا اين كارها را مي‌كنيد؟» ناراحت بودم. يك وقت مي‌ديدي شب، نصف شب مأموران مي‌ريختند توي خانه. من گلايه مي‌كردم كه چند تا بچه داريم. شما هم يك كمي رعايت كنيد و خلاصه حسابي درد دل مي‌كردم. خدا رحمت كند آقا سعيدي هيچي نگفتند.
صبح مي‌خواستم صبحانه درست كنم. ديدم آقاي سعيدي دارند لبخند مي‌زنند. پرسيدم: قضيه از چه قرار است؟ گفتند شما كه مي‌گوييد چرا اين كارها را مي‌كني، ديشب خواب ديدم مجلسي برگزار شده اسم يك آقايي را هم گفتند كه الان يادم نمي‌آيد. ايشان گفت اين آقا گفت سعيدي بيا پهلوي من بنشين. من پهلويشان نشستم و ايشان گفتند سعيدي من ديشب حضرت امام حسين (ع) را در خواب ديدم كه به من فرمودند به سعيدي پيام بده كه با ما باش ما از تو نگهداري مي‌كنيم. آقاي سعيدي گفتند ببينيد امام حسين (ع) به من بي‌لياقت بگويند از تو نگهداري مي‌كنيم و من كاري نكنم؟ من گفتم ديگر حرفي نمي‌زنم و هر كاري را كه صلاح مي‌دانيد، بكنيد. از آن روز به بعد ديگر هيچ نمي‌گفتم.
- يك بار هم در آبادان سخنراني كردند كه ايشان را گرفتند و چند روزي بيشتر در زندان نبودند. چون مردم ريخته بودند كه ايشان را آزاد كنند. بعد هم در تهران دستگير شدند كه دو سه ماهي حبس بودند. آن روزها هنوز شكنجه و برنامه‌هايي كه بعد بر سرشان آوردند، در كار نبود و آزادشان كردند ولي بعدها خيلي اذيتشان مي‌كردند كه دست از امام (ره) بردارند. شب‌هاي شنبه هم كه منبر مي‌رفتند و من توي خانه به خودم مي‌لرزيدم كه حالا چه اتفاقي خواهد افتاد. بار آخر هم كه خودم خواب ديدم شاه با لباس افسري دارد اعلاميه‌هاي آقاي سعيدي را زير و رو مي‌كند. هر بار هم كه به آقاي سعيدي مي‌گفتم به من و به 9 تا بچه‌تان رحم كنيد، يك كمي احتياط كنيد، مي‌گفتند: بچه‌هاي من خدايي دارند، خودش مراقبت مي‌كند.
- آخرين بار كه براي ملاقات آيةالله سعيدي به زندان رفتم، دخترم طيبه در بغلم بود. همراه آقاي صالحي بودم. رفتم زندان و بعد از مدتي ديدم كه آمبولانسي از در زندان بيرون آمد. دختر بچه‌اي به من گفت كه يك آدم چهل ساله توي آمبولانس بود. ملاقات ندادند. آمدم خانه. آن‌جا محاصره بود. از بچه‌ها شناسنامه‌ي پدرشان را خواسته بودند. محمد آقا به همراه آقاي متبحري شناسنامه را بردند. آمبولانس پشت سرشان مي‌رود. محمد نمي‌دانست پدرش شهيد شده. در وادي السلام متوجه مي‌شود چه بر سر پدرش آمده، نماز را آقاي متبحري خوانده و بعد هم دفنشان كرده بودند.
- بعد از پيروزي انقلاب در ديدارهايمان با امام (ره) ايشان هميشه مي‌گفتند كه آقاي سعيدي وظيفه‌اش را انجام داد. من در آن سال‌ها كسي را مثل آقاي سعيدي نداشتم كه آن‌طور مخلصانه در راه دين تلاش كند. خطبه‌ي عقد دخترم طيبه خانم و آقاي خاتمي را هم امام خواندند.

راوي:خديجه طباطبائي

منبع:مجله شاهد ياران    


 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها