پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:42 PM
***ساعت 6 بعدازظهر آخرين ماه بهار آمد با لباس سبز سپاه. بعد از سلام و عليك گفت: « برنامهام اين نيست كه از جبهه برگردم حتي ممكن است بعد از اين جنگ بروم فلسطين يا هر جاي ديگر كه جنگ حق عليه باطل باشد... » بالاخره روز موعود رسيد. تنها خريد عقد ما يك حلقهي طلا به قيمت 900 تومان براي من و يك انگشتر عقيق براي مهدي و من با مهريهي يك جلد كلام الله مجيد و 14 سكهي طلا به عقد او درآمدم.
*** سه ماه بعد از عقدمان مهدي گفت: « بيا اهواز تا بتوانم بيشتر ببينمت. » پدرم قبول كرد. اما مادرم آنقدر از رفتن بدون تشريفات و عروسي من ناراحت بود كه چند روز غذا نخورد. من هم برايم سخت بود كه از آنها جدا شوم، اما چارهاي نداشتم و بايد همراه و همقدم مهدي ميماندم.
*** اولين فرزندم روز تاسوعا به دنيا آمد. به سفارش پدربزرگ نامش را ليلا گذاشتيم. اما مهدي به ديدنم نيامد. مدام گريه ميكردم. دلم ميخواست در اين لحظات به ديدنم بيايد يا حداقل تلفن بزند. بالاخره بعد از 10 روز تلفن زد و من هم بياختيار عقدهي دلم را باز كردم. چهل روز بعد آمد. نه گلي، نه كادويي. بهت زده نگاهش كردم. فكر ميكردم شهيد شده. نگاهي به ليلا انداخت و كمي با من حرف زد. آرام شدم. اما بعد از رفتنش باز هم بيقرار بودم. رفتم حرم حضرت معصومه (س) و يك دل سير گريه كردم. خيال ميكردم تحويلم نگرفته....
***دو سال در اهواز زندگي كردم. به مهدي خو گرفته بودم. روز عاشورا ما را در قم گذاشت و گفت ميخواهد به جبههي غرب برود. حس غريبي به من گفت: اين آخرين ديدار است. شب در جمع خانوادگي گفت: « خسته شدهام، ميخواهم شهيد شوم. » چيزي نگفتم. صبح روز بعد هر دو با هم به حرم رفتيم. بعد مرا به خانه رساند. خانهاي كه هيچوقت ديگر به آن بازنگشت.
*** شب خانم همت و باكري سيم تلويزيون را كشيدند. اما من نفهميدم براي چه. صبح خواهرم آمد دنبالم. انگار تمام بدنم ميلرزيد. عكس مهدي و مجيد بر سر خيابان بود. سعي ميكردم گريه نكنم. تمام مدت بالاي سرش ماندم. وقتي توي خاك ميگذاشتند، وقتي تلقين خواندند، وقتي رويش خاك ريختند.
بچههاي سپاه توي سر و صورتشان ميزدند اما من آرام نگاه ميكردم. و مدام با خودم ميگفتم: «چرا نفهميدم كه شهيد ميشود.»
*** خوابم تعبير شد. قبل از مراسم خواستگاري خواب ديدم: همه جا تاريك است. بعد از يك گوشه انگار نوري بلند شد. درست زير منبع نور تابوتي بود روباز. جنازهاي آنجا بود با لباس سپاه. با آنكه روي صورتش خون خشك شده بود بيشتر به نظر ميآمد خوابيده باشد تا مرده. جنازه تا كمر از توي تابوت بلند شد. نور هم با بلند شدن او جا به جا شد. حركت كرد تا دوباره بالاي سرش ايستاد.
وقتي كنار تابوت مهدي ايستادم. يقين يافتم كه چهرهي آن شهيد داخل تابوت در خوابم، اوست...
راوي:منيره ارمغان _ همسر شهيد
منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره5