0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:42 PM

 

رمضان علي زارع

 

_ منزل عمه‌ام مهمان بودم از آن‌جا كه رمضان‌علي با شوهرعمه‌ام، همكار بودند آن روز ايشان هم آن‌جا آمدند. آن طور كه عمه‌ام و بعدها خود رمضان‌علي به من گفتند. در جواب عمه‌ام گفت: ملاك و معيار در زندگي من چيزي فراتر از اين چيزهاست كه من آن‌ها را در او ديدم.
_ خودش بعدها به من گفت از افراد سخت‌كوش خوشش مي‌آيد. وقتي ديد من با همين وضعيت جسمي‌ام كيلومترها راه مي‌روم تا به محل كارم برسم برايش جالب بود.
_ معلم بودم. البته الان هم هستم ولي آن وقت‌ها، من براي تدريس به مدرسه ابتدايي روستاي كوتنا و تلوك قائم شهر مي‌رفتم. همين قدر بدانيد كه روستاي كوتنا تا مركز شهر، 5 تا 7 كيلومتر فاصله دارد. آن وقت‌ها اين طور نبود كه هر لحظه ماشيني از كنارت عبور كند. بيش‌تر روزها، من اين مسافت را پياده مي‌رفتم و برمي‌گشتم شايد هيچ كس باورش نمي‌شد پاهايم قطع است. آن وقت‌ها حتي پاي مصنوعي هم نداشتم و روي استخوان راه مي‌رفتم.
_ اولين بار كه به منزل ما آمد تنها بود به او گفتم: چرا تنها آمدي؟ گفت خودم خواستم تنها بيايم دوست داشتم قبل از خواستگاري رسمي، چند موضوع را با شما در ميان بگذارم. اولين جمله‌اش اين بود كه من در اين دنيا مستأجرم. خيلي به روز پايان اجاره نشيني‌ام باقي نمانده. شايد يك ماه، شايد هم دو ماه. با اين شرايط موافقي يا نه؟ گفتم شما بايد شرايط مرا قبول كني من يك دختر معلول هستم آيا مي‌توانم زن يك رزمنده باشم. گفت: من براي همين مي‌خواهم با تو ازدواج كنم چرا نتواني؟
گفتم من حاضرم هر جاي دنيا كه مي‌روي و هر نقطه ايران كه بخواهي بيايم ولي خواهش مي‌كنم به من نگو معلمي را كنار بگذارم. كمي مكث كرد و گفت من چنين قصدي ندارم ولي دوست دارم بدانم چرا معلمي برايت تا اين اندازه مهم است؟
گفتم: من براي به دست آوردن اين موقعيت سختي‌هاي زيادي را متحمل شدم، دوست ندارم به راحتي آن را از دست بدهم. بعد از خواستگاري هيچ كس باورش نمي‌شد كه يك رزمنده به خواستگاري يك دختر معلول آمده باشد.
_ رمضان‌علي 12 ارديبهشت به همراه خانواده‌اش به خواستگاري‌ام آمد و در تاريخ 27 ارديبهشت با هم به تهران رفتيم و خطبه عقد ما را مقام معظم رهبري كه آن زمان رئيس جمهور بودند جاري كردند.
او مي‌گفت: يك سال پيش نوبت گرفتم كه در چنين روزي خطبه‌ي عقدم خوانده شود. همه كارهايش از قبل برنامه‌ريزي شده بود. آدم منظمي بود. يكي از بهترين خاطراتم مربوط به روز عقدمان است. خيلي خوشحال بودم كه رئيس جمهور كشورم دارد خطبه‌ي عقدم را مي‌خواند پيش خودم گفتم من روستايي كجا و اين افتخار كجا؟
_ نزديك به 10 ماه با هم بوديم. البته در طول اين مدت هميشه جبهه بود. چند بار هم مجروح شده بود. آخرين باري كه مجروح شد 27 روز مرخصي داشت ولي 5 يا 6 روز بيش‌تر نماند. من مخالفت كردم حتي به او گفتم اگر مرا دوست نداري لااقل به پدر و مادرت رحم كن، ناراحت شد و گفت: مگر قبلاً جبهه مي‌رفتم تو بودي كه من الان به خاطر دوست نداشتنت بروم؟ اين چه حرفي است كه مي‌زني. من تو را دوست دارم و اين را بدان در آن دنيا به من تعلق داري. آن شب خيلي گريه كرد كه قرآن بخوانم و اين كه بعد از او براي گرفتن هر تصميمي آزادم.
_ اصلاً انتظار نداشتم او به شهادت برسد پيش خودم مي‌گفتم خدا او را براي نگهداري از من فرستاد و او شهيد نخواهد شد. براي همين وقتي آمدند عكس او را براي تشييع پيكرش بگيرند باورم نمي‌شد رمضان‌علي شهيد شده باشد.
وقتي خدا او را براي شهادت انتخاب كرد بر عدالتش پي بردم. اگر شهيد نمي‌شد حقش از بين مي‌رفت...

راوي:سکينه عبدي

 

منبع:ماهنامه سبزسرخ   -  صفحه: 3

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها