پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:41 PM
مادرش گفته بود دختر به ارتشي نميدهد و او فكر ميكرد واقعاً نميدهد. ساده بود. جوان بود و فكر ميكرد دنيا طوري ساخته شده كه آدمها هميشه ميتوانند همان كاري را بكنند كه ميخواهند.
ساده بود و جوان بود؛ چرا كه از اين ارتشي خوشش آمده بود چون تا يك هفته قبل فكر ميكرد ميخواهد درس بخواند، برود دانشگاه اما حالا نميخواست. حالا مردش را ديده بود و ميخواست كنارش زندگي كند.
براي اولين بار برايش نامه نوشت:
سلام عباس جان! فكر نميكردم روزي آنقدر از هم دور بشويم كه بخواهم برايت نامه بنويسم.... اين اولين بار بود كه بدون تو ميآمدم شيراز؛ بدون تو برايم جهنم است. عباس تو را به خدا بگذار بيايم بوشهر، حداقل زياد هم نتواني بيايي، هفتهاي يكبار كه ميتوانيم همديگر را ببينيم. دست كم غذا برايت درست ميكنم، جان مهناز بگذار بيايم. تحمل دوريت برايم خيلي سخت است. بهم تلفن كن. منتظر نامهات هستم. مهناز تو
و بعد از چند روز جواب نامهاش آمد.
خاتون من، مهناز خانوم گلم سلام، بگو كه خوب هستي و از دوري من زياد بهانه نميگيري براي من هم نبودن تو سخت است ولي چه ميشود كرد جنگ، جنگ است و زن و بچه هم نميشناسد.
نوشته بودي كه دلت ميخواهد برگردي بوشهر. مهناز به جان تو كسي اينجا نيست .... زياد غصه نخور همه چيز خيلي زود درست ميشود، دوستت دارم خيلي زياد مواظب خودت باش.
همسرت عباس مهر 1359
نشسته بودم پشت فرمان. چراغ داخل اتومبيل روشن است. قرآن كوچكي را باز كرد و ميخواند؛ چشمهايش خيس است. كسي به پنجره بستهي ماشين ميزند. عباس سر بلند ميكند تبسمي ميكند. مادر مهناز است ميگويد: چرا تو ماشين نشستي و عباس سر به زير ميگويد: «طاقت ندارم گريههاي مهناز را ببينم. »
مادر دوباره ميگويد: «بيا بالا مشتلق بده به دنيا آمد، عباس با تمام صورتش خنديد. قرآني را كه تو دستش است، ميدهد به مادر. دوربين فيلمبرداري را برميدارد و پلهها را سه تا يكي ميرود بالا.
روزي سي و يكم تيرماه 1361 عباس دوباره مينويسد:
ساعت سه صبح است تا يك ساعت ديگر بايد گردان باشم. امروز پرواز سختي داريم ميدانم مأموريت خطرناكي است حتي حتي ممكن است ديگر زنده برنگردم؛ اما من خودم داوطلبانه خواستهام كه اين مأموريت را انجام بدهم. تا دو ماه ديگر از اين جنگ دو سال ميگذرد. ....
به عباس پسرعموي همسرش هم گفتم. گفتم دلم ميخواهد اگه اتفاقي برايم افتاد، تو به خاطر نسبتي كه با مهناز داري، خودت خبر رو به اون بدي ....
مهناز از 7 صبح منتظر عباس بود. اما وقتي پسرعمويش عباس را جلوي در خانه ديد، بياختيار پايش سست شد. ديگر نميتوانست بايستد. همانجا نشست و زد زير گريه.
سالها گذشته است. اينبار مهناز براي عباس مينويسد:
ملكهي تو ديگر لبي براي خنديدن نداشت؛ حتي حوصلهي خودم را هم ندارم. تو نيستي و همهي چيزهاي خوب ارزشش را برايم از دست ميدهد. دنبال قضاياي حقوق و اين حرفها هم نرفتم. مو به تنم راست ميشد كه بخواهم از خونبهاي تو حرف بزنم ....
تمام حرفم اين است كه به تو بگويم در اين دنياي بزرگ هيچ زني نيست كه شوهرش را دو بار روي شانههايش تشييع كرده باشد. كاش بتواني بفهمي عباس حمل تابوتي به سبكي پر، چهقدر سخت است. من و امير اين سنگيني را در سكوت با هم تقسيم كرديم. بيآن كه از قبل چيزي به هم گفته باشيم.
دلم ميخواهد همه چيز دروغ باشد و تو هنوز زنده باشي. در تابوت دوباره باز شود و ما تو را ببينيم كه از خوابي دراز و دور بيدار ميشوي و به ما لبخند ميزني.....
راوي:نرگس خاتون (مهناز) دليرروي فرد
منبع:كتاب آسمان_دوران به روايت همسرشهيد