پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:40 PM
نادعلي رضايي
- پنجم خرداد درست روز پنجم ماه رمضان هم بود. ساعت 9صبح زنگ در خانه به صدا درآمد. ميدانستيم آقاي رضايي است. با اشارهي مادرم چادر سر كردم و رفتم در را باز كردم. آقاي رضايي بود؛ با همان نگاه اول ديدم با تصوراتم خيلي فرق دارد. اين جملهاش هيچ وقت از يادم نميرود. گفته بود:« حداكثر عمر ما پاسدارها 5 سال است.» اين مسئله را سه بار تكرار كرد. بعد نوشتهاي را از لاي مجلهي پيام انقلاب بيرون آورد و شروع كرد به خواندن موارد دلخواهش. آنها را در 10 بند تنظيم كرده بود. مثل: مقيد بودن به نظام جمهوري اسلامي ايران- اعتقاد به ولايت فقيه – عدم وابستگي گروهي- رعايت حلال و حرام الهي- احترام به بزرگترها و خانواده– شاغل نبودن- بدون اجازهي شوهر بيرون نرفتن و ...
- روز عقد فرا رسيد؛ 14/6/1361. منزل ما براي مراسم آماده بود. من با مهريهي 40 هزار تومان به عقد نادعلي درآمدم.
- آن روزها درست كردن غذا از بزرگترين مشكلات من بود. نادعلي هم كه به موضوع پي برده بود، به من دلگرمي ميداد و ميگفت:« غصه نخور! يادت ميدهم. » با اين كه آشپزي كردن مرد را دوست نداشتم، ولي چون بلد نبودم، از كمك و راهنمايي او استفاده كردم.
- اولين باري كه بعد از عروسيمان آمادهي اعزام به جبهه بود، لباس سپاهش را گرفتم و رفتم سر چاه شاليزاري كه موتورش روشن بود. نتوانستم خودم را كنترل كنم. شايد با اشكهايم لباسش را شستم. خيلي گريه كردم؛ نميدانم چهقدر طول كشيد. نادعلي وقتي ديد دير كردم، آمد سر زمين و صدايم كرد. صحنهي جنگ و تشييع جنازه و صداي تير و تفنگ و مجروحين و هزاران چيز ديگر مثل قطار از جلوي چشمانم ميگذشت. هر چه ميخواستم خودم را قانع كنم، نميتوانستم. به خودم گفتم: مگر ميشود از توي آن خمپاره و آتش، آدم سالم هم برگردد؟ همه چيز را تمام شده ميدانستم. 2 روز بعد براي آموزش مجدد به چالوس رفت و يك هفته آنجا بود.
- موقع رفتن، هيچ وقت نميگذاشت بدرقهاش كنم. چند بار اعتراض كردم: اقلاً يك نگاهي به پشت سرت بكن. ميگفت: «نه ميترسم چشمم به نگاه منتظر شما بيفتد و پايم سست شود و از اينجا تا كردستان راه زيادي است، اين نگاه تا آنجا آزارم ميدهد.»
- آخرين بار گفت: منتظر من نمان! برنميگردم. بچههايم را خوب تربيت كن! مسايل اسلامي را به آنها ياد بده. سعي كن به تحصيلات عالي برسند. به آنها بگو هدفم چه بود. مواظب حجاب رقيه باش. اين بادگير و لباس سپاه را هم برگردان به سپاه. اين كتابها هم مال دوستهايم است. هر كدام را به صاحبشان برسان.
- اسير كومله شد. وقتي اين خبر را شنيدم، شوكه شدم. خيلي شكنجهاش كردند و بعد از 11 روز اسارت او را به شهات رساندند. پيكرش را به قائمشهر آوردند. چون بدنش زخم زيادي داشت، نتوانستند غسلش بدهند و با تيمم او را كفن پوشيدند و به سردخانهي بيمارستان بردند.
- پيكرش را در حسينيه شهداي كلاگر محله به خاك سپرديم. رقيه كه وابستگي شديدي به پدرش داشت، بعد از شهادت نادعلي تا مدتها تب داشت و هر چه دكتر ميبرديم، اثري نداشت تا بالاخره شهادت پدرش را باور كرد.
راوي:زينب السادات ياوري
منبع:كتاب زندگي در نامه
|