0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:40 PM

*** معصومه از ازدواج فاميلي مي‌ترسيد. از اين‌كه بچه‌شان ناقص به دنيا بيايد. مي‌دانست كه براي مادرش سخت است كه دخترش را به يك چريك بدهد. پدر موافق بود ولي مي‌گفت: «اين آدم اهل ماندن در اين دنيا نيست. از آن روز كه اسماعيل از من خواستگاري كرد. يك سال و چند ماه گذشت. مدام برايم حديث مي‌آورد كه ازدواج فاميلي مشكلي ندارد. حتي افرادي را براي وساطت مي‌فرستاد. يك‌بار گفت: «معصومه خودت مي‌داني ملاك من براي انتخاب تو ظاهر و قيافه‌ نبوده. چيزي كه زياد پيدا مي‌شود دختر. اگر فكر مي‌كني اين قضيه منتفي است بگو كه ديگر من با اصرارم تو را اذيت نكنم.»
*** با خودم خلوت كردم. قبلاً حديثي خوانده بودم كه اگر خواستگاري برايتان آمد و با ايمان بود رد كردنش مفسده بدنبال دارد. هيچ دليلي براي رد كردنش به ذهنم نرسيد. گفتم: راضيم.
*** با اصرار او خيلي زود ازدواج كرديم. از اين‌كه با هم بوديم خوشحال بوديم. خوشحالي‌اي كه نا‌آرامي‌ آن موقع تهران هيجانش را بيشتر مي‌كرد.
*** سال 1358 تصميم گرفتيم به صورت رسمي عقد كنيم. مادرم مهر مرا بالا گفت.
تا حدااقل يك چيز اين ازدواج شبيه بقيه‌ي مردم باشد. اسماعيل هم گفت: تا اين‌جا به اندازه‌ي كافي دل مادرت را شكسته‌ام، براي من چه فرقي دارد؟ من چه زياد چه كمش را ندارم. راستي نكند يك‌باره مهرت را بخواهي شرمنده‌ام كني و من مهريه‌ام را قبل از اين‌كه در سند ازدواج ثبت كنند همه را به او بخشيدم. مراسم عروسي نيز خيلي ساده با غذاي دمپختك برگزار شد.اسماعيل ديگر پسر عمه‌ام نبود. از پسر عمه هم به من نزديك‌تر شده بود. شوهرم شده بود.
*** اولين فرزندمان ابراهيم در اهواز به دنيا آمد. به پسر دار شدنش خيلي مي‌نازيد. خوشحال بود. شايد از اين بابت كه زندگي آينده‌ي مرا تصور مي‌كرد و مي‌دانست اين پسر چه‌قدر به درد مادر تنهايش خواهد خورد. ابراهيم بچه‌ي بد اخمي بود. به شوخي به او گفتم: چه‌طور است كه اين بر خلاف خودت كه هميشه مي‌خندي اخموست دوستانش مي‌گفتند: شايد مي‌خواهد فرمانده شود. اخم فرماندهي است.
*** وقتي مارا به قم برد، خيلي تنها شدم. كپسول گاز گرفتن مصيبتي بود. از اسماعيل قول گرفتم، گاز خريدن با او باشد. هنوز چند روز نگذشته بود كه قولش يادش رفت. گذاشت و رفت. گفت: من تا اين كپسول گاز تمام نشده بر مي‌گردم. دو كپسول ديگر هم تمام شد او نيامد. يك‌بار گفتم اسماعيل بچه شير ندارد بخورد برو بگير و زود بيا. رفت و 4 روز بعد برگشت و با خنده گفت: اصلاً شما را يادم رفت. يك‌باره يادم افتاد كه من زن و بچه را گذاشته‌ام اين‌جا. وقتي براي اولين بار به مشهد رفتم از امام خواستم يك كم اين پدر و پسر آرام‌تر شوند. ابراهيم كم‌تر گريه كند و اسماعيل در خانه بند شود.
***خبر شهادتش صبح زود رسيد. فقط سكوت كردم. نه اشكي نه سر و صدايي مثل آدمي كه مدت‌ها منتظر خبري بود، وقتي خبر بد را بگويند ديگر حرفي براي گفتن نمي‌ماند يك ساعتي مات و مبهوت آن‌جا نشستم. زبانم كه باز شد پرسيدم اول به من بگوييد جسدش هست يا نه؟ وصيت نامه؟
***برايم نوشته بود اگر بهشت نصيبم شد منتظرت مي‌مانم. حالا من منتظر نوبتم نشسته‌ام تا اين‌قدر پشت درهاي باز بهشت انتظارم را نكشد. البته بد هم نيست بگذار يك‌بار هم او مزه‌ي انتظار را بچشد. همان‌طور كه من همه‌ي آن سال‌ها عادت كردم طعم تلخش را مزه مزه كنم.

راوي:معصومه همراهي

منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره4    


 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها