0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:38 PM

دي ماه سال 1361 تهمينه و ولي‌الله به حسينيه‌ي جماران رفتند و امام خطبه‌ي عقدشان را خواند. ولي‌الله از امام خواست آن‌ها را دعا كند. امام دعا كرد: «خدايا! فرزندان خوب و سالمي به آن‌ها عطا كن.»
بعد به تهمينه گفت: دخترم! با شوهرت بساز. رفتار ولي‌الله با تهمينه براي زوج‌ها و خانواده‌هايشان در فاميل تازگي داشت. ولي‌الله جلوتر از همسرش راه نمي رفت، كفش جلو پايش جفت مي‌كرد. سر سفره آن‌قدر منتظر مي‌ماند تا تهمينه بيايد، دو لقمه غذا بخورد بعد او شروع كند و مدام به اين تازه عروس كوچك مي‌گفت: عليا مخدره. خواهرهاي تهمينه با تعجب نگاهشان مي‌كردند و مي‌خنديدند.
_ تنها غصه‌ي تهمينه جوان در اين زندگي جبهه رفتن‌هاي طولاني ولي‌الله بود. وقتي پاي تلفن گريه مي‌كرد ولي‌الله مي‌گفت: تهمينه جان! اعتقادات با شعار جور نمي‌آيد. خوب زندگي كردن سخت است. بيكار نمان تا فكري نشي درس بخوان و از آن همه كتابي كه دم دستت هست استفاده كن.
_ هربار كه مي‌آمد تهمينه مي‌پرسيد: تو توي جبهه چه كاره‌اي كه اين قدر دير به دير مي‌آيي مرخصي؟ او سري تكان مي‌داد و مي‌گفت: جنگ است ديگر توي ميدان جنگ، كار زياد است.
_ آبان سال 1363 فاطمه به دنيا آمد. ولي‌الله خوشحال بود. به همه حتي آن‌ها كه مي‌دانستند، مي‌گفت من پدر شدم.
خيلي به تهمينه مي‌رسيد. وقتي او فاطمه را شير مي‌داد هر موقع روز يا شب كه بود ولي‌الله برايش آب ميوه مي‌گرفت. مي‌گفت: بايد دخترم دو سال كامل شير بخورد. پس تو بايد جون داشته باشي. وقتي مشهد بود، شب‌ها فاطمه را كنار خودش مي‌‌خواباند. به تهيمنه مي‌گفت: تو بخواب اگر شير خواست بيدارت مي‌كنم. خيلي وقت‌ها فاطمه كه بيدار مي‌شد آرام او را بغل مي‌كرد، تكانش مي‌داد تا دوباره بخوابد و اگر مطمئن مي‌ شد واقعاً گرسنه است تهمينه را بيدار مي‌كرد.
_ وقتي ولي‌الله نبود به تهمينه خيلي سخت مي‌گذشت. بارها به او گفت: ولي جان! مرا با خودت ببر منطقه. هر جا باشد با هر شرايطي كنار هم زندگي مي‌كنيم. اما ولي‌الله مي‌گفت: با من بيايي فكرم مشغول مي‌شود.
_ وقتي مي رفت خيلي كم تلفن مي زد. در طول دو سال زندگيشان فقط يك بار براي تهمينه نامه نوشت. يك عكس كوچك از او را لابه لاي كاغذهايش گذاشته بود ته جيب اوركتش كه وقتي خيلي دلش مي گرفت مي رفت يك گوشه خلوت و به عكس نگاه مي كرد. خودش چند بار به تهمينه گفته بود، وقتي تصميم گرفت ازدواج كند فكر نمي كرد تا اين حد به زندگي وابسته بشود.
_ يك بار كه از منطقه آمد؛ به نظر تهمينه رنگ و رويش باز شده بود تهمينه خنديد و زد به پشت ولي الله و گفت: فكر مي كنم توي جبهه خيلي هم بهت سخت نمي گذره برادر ولي الله! رنگ رويت باز شده. ولي الله بلند شد ايستاد، ژست آدم هايي را كه بدن سازي مي روند به خودش گرفت. سينه سپر كرد و با صداي كلفت گفت: «وليت ديگه نمي خواي خوش تيپ بشه؟ اونجا آدم عشق مي كنه. تهمينه خانوم، عشق!» اما يك دفعه نشست و مثل اين كه سوزنش زده باشند عضلاتش روي هم خوابيد. بعد گفت: تا اين ها آب نشود كه خدا مرا قبول نمي كند.
_ آخرين بار كه ولي الله رفت بر خلاف هميشه زود زنگ زد. بي مقدمه به تهمينه گفت: تهمينه من هميشه گفتم چه باشم و چه نباشم فاطمه را دو سال شير بده حالا زنگ زدم بگويم اگر هم دو سال شير ندادي مهم نيست. تو خيلي جواني بايد به فكر خودت باشي. فاطمه بزرگ مي شود. من مي خواهم تو بيشتر مواظب خودت باشي. تهمينه گوشي توي دستش لرزيد و اشك هايش ريخت. مادر ولي الله دويد گوشي را از تهمينه گرفت و گفت: «آقا ولي الله! باز اين دختر معصوم را گريه انداختي؟» 15 روز بعد خبر آوردند مجروح شده و در بيمارستان شهداي تهران بستري است.
_ تهمينه رفت بالاي سرش، اشك توي چشم هايش حلقه زد. ولي الله بي حال و بي هوش افتاده بود روي تخت. دست ولي الله را گرفت داغ داغ بود. دكتر مي گفت: مغزش متلاشي شده و ديگر اميدي نيست.
_ 23 روز بعد تمام كرد. همه گريه مي كردند. اما تهمينه بهت زده به آن ها نگاه مي كرد. تازه فهميده بود چرا ولي دير به دير مي آمد خانه. باورش نمي شد شهيد ولي الله چراغچي قائم مقام لشكر 5 نصر بارها جلوي تهمينه خم شده تا كفش هايش را جفت كند و حالا بر روي دستان مي رود تا در خاك آرام گيرد. اما انگار هنوز صداي خنده هايش در گوش تهمينه است. صداي بازي اش با فاطمه؛ براي تهمينه هيچ گاه ولي الله نمي ميرد. او هنوز هم در جريان زندگي تهمينه هست و هنوز هم كفش هاي او را..

راوي:تهمينه عرفانيان

منبع:نشريه امتداد    


 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها