0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:37 PM

*** ساكش را كه بست، بي‌صدا زار زدم. رفت و بندبند وجودم را جدا كرد. وقتي به اتاق برگشتم ديدم آتش به جانم افتاده، در و ديوار به من هجوم آوردند. تك افتاده بودم. به ياد سفارش علي افتادم؛ قرآن را باز كردم و گفتم: « يا زهرا... يا زهرا، يا زهرا» التماسش كردم تا دلم را آرام كند. مادرم سرم را به دامن گرفت و گفت: « دختر، با خودت اين كار را نكن. » فقط با بغض گفتم: « طاقت ندارم مادر... طولاني‌ترين روز زندگي‌ام به سر رسيد. »
*** راديو را چسباندم به گوشم، تا مارش نظامي مي‌زد، وجودم مي‌لرزيد. چشم از در حياط برنمي‌داشتم. مي‌خواستم پيش پدر عادي جلوه كنم. آن قدر به دختر پيامبر (ص) متوسل شدم تا آرام گرفتم. گفتم: « خدايا بي‌اجرم نگذار. اميدم به رحمت توست. آبرويم را حفظ كن...
*** دو روز دير آمد. شب و روزم يكي شد. نتوانستم خودم را كنترل كنم. وقتي آمد زدم زيرگريه. خواست پايم را ببوسد. گفت: « شرمنده‌ي تو هستم. » دلم آرام گرفت و گفتم: « دست خودم نبود. خوب مي‌شوم. تو ناراحت من نباش... »
*** گفت: « اين‌قدر به من وابسته نباش. كسي از آينده خبر ندارد. » گفتم: « حرف از رفتن نزن، تازه معني خوشبختي را مي فهمم. » بال درآورد. گفت: كي؟ گفتم: مرداد. رفت توي فكر، گفت: « اگر دختر باشد، زينب و اگر پسر، حسين. اگر نباشم حسين‌علي. » گوشم را گرفتم. گفت: « فاطمه همه چيز دست خداست. دلم مي‌خواهد پيش از رفتنم خدمتي به شما بكنم. اي كاش همين فردا بچه‌ام را مي‌ديدم. يعني خدا ا ين آرزو را به دلم مي‌گذارد؟... و خدا او را به آرزويش رساند و زينب را ديد.
*** ساكش را برداشت و روانه شد. يك قدم پيش رفت و يك قدم برگشت. هفته‌ي قبل كفنش را داده بود، امضا كنم. گفت: « حيف نتوانستم خانه‌ات را مهيا كنم. راضي باش اگر به تو بد كردم. براي غرور خود نكردم راضي باش از من فاطمه. ديدار به قيامت! » تمام اين حرف‌ها به جانم آتش مي‌زد. اما گفتم: « خدا پشت و پناهت. برو علي » نفس راحتي كشيد. رفت سركوچه ايستاد. زينب بي‌قرار بود. بلند گفتم: « آرامش مي‌كنم برو علي » دلم مي‌خواست هيچ ديواري سر راه علي نباشد و تا آن سوي دنيا نگاهش كنم. وقتي از پيچ خيابان گذشت، زانوهايم لرزيد. چشمه‌ي چشمانم خشكيد. خيره شدم به نقطه‌اي نامعلوم. در دلم راز و نياز كردم.
*** گفته بود: فاطمه شب اول قبر بيا سر مزارم. بلند شدم كمد را باز كردم. مانتويي كه برايم هديه خريده بود، پوشيدم. اين آخرين هديه‌اش بود و آرام بي‌صدا روانه‌ي گلزار شهدا شدم. آرام كنار قبرش ايستادم. بغض گلويم را گرفت. گفتم: « علي ! عهد كرده‌ام پيام تو را به همرزمانت برسانم. عهد كرده‌ام نشكنم. علي ! از من راضي باش... »
*** سي‌ام ارديبهشت سال 1366 شب قدر، فرزند دومم به دنيا آمد. درست 5 ماه بعد از شهادت علي، من نام فرزندش را حسين‌علي گذاشتم. همان‌طور كه او دوست داشت.

راوي:فاطمه آباد _ همسر شهيد

منبع:كتاب همسفرشقايق   -  صفحه: 151

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها