0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:37 PM

-من و علي‌رضا روز چهارم فروردين‌ماه سال 1357، تنها با حضور چند نفر از بزرگ‌ترهاي فاميل پيوندمان را در دل‌ها و شناسنامه‌هايمان ثبت كرديم؛ ساده و بدون تشريفات. -بار اول كه به جبهه رفت، تحمل دوري‌اش برايم خيلي سخت بود. احساس كردم بدون او توان زندگي كردن ندارم، آن روز هيچ وقت از خاطرم نمي‌رود. ساعت‌ها گريه كردم و به وصيت‌نامه و عكسي كه علي‌رضا برايم فرستاده بود، خيره شدم. حال و روز خود را نمي‌فهميدم. پشت پنجره مي‌ايستادم و چشم به در مي‌دوختم. چهار ماه و و پانزده روز بعد بازگشت. خيلي ناراحت بودم. گفت: بدون خداحافظي رفتم تا محبت زن و فرزند مانع كار نشود. -هميشه بعد از هر عمليات دلشوره‌ي عجيبي به جانم مي‌افتاد. به خودم نهيب مي‌زدم. « هنوز كه اتفاقي نيفتاده، چرا اين‌قدر بي‌تابي مي‌كني ؟‌» بايد آرامشم را حفظ مي‌كردم. چون مسافر كوچولوي ديگري در راه داشتم. آن روز وقتي با حسين راهي نور شدم، خانه پدري‌ام جور ديگري انتظارم را مي‌كشيد. مادر در آستانه درِ خانه، زانوهايش تا شد و نشست. به وضوح درد را در چشم‌هايش ديدم؛ « دوباره بي‌پدر شدي مريم. » برادرم علي پر كشيده بود. به همسر جوانش نگاه كردم. او هم مسافر كوچكي در راه داشت. 20 روز بعد پيكر برادرم را آوردند. -بعد از عمليات كربلاي 4 كه به مرخصي آمد، خيلي از خانواده‌ها سراغ فرزندان مفقودالاثرشان را از او مي‌گرفتند. قصد سفر داشت كه گفت: « از تو مي‌خواهم در نمازهايت برايم دعا كني تا من هم به شهادت برسم و مثل عزيزان آن‌ها مفقودالاثر شوم. نمي‌توانم از شرمندگي اين خانواده‌ها بيرون بيايم. آن‌ها رفتند و من كه فرمانده‌شان بودم، هنوز اينجايم. » كسي در درونم فرياد مي‌كشيد: سير نگاهش كن، ديگر او را نخواهي ديد. -سه روز بعد از رفتنش زنگ خانه را زدند؛ برادري ساك علي‌رضا را داد. به وسط حياط كه رسيدم، ترس و دلهره تمام وجودم را فرا گرفت. با خودم فكر كردم: حتماً شهيد شده كه وسايلش را آوردند. هراسان به سمت مغازه‌ي برادرشوهرم رفتم. او به سپاه رفت و براي علي‌رضا پيغام گذاشت كه با خانه تماس بگيرد. خيلي منتظر ماندم؛ اما بالاخره زنگ زد و گفت: وقتي از سپاه تماس گرفتند و گفتند خانمت نگران است، باورم نشد خودت باشي. به آن‌ها گفتم: حتماً اشتباهي شده. همسر من اصلاً اين‌طور نيست. او سال‌هاست كه آماده است. يكي از همين روزهاي خدا اگر شهيد شوم، بي‌مقدمه مي‌آيند و به تو خبر مي‌دهند: « علي‌رضا پر كشيد ». ساك را فرستادم تا آماده شوي. دو روز بعد خبر شهادتش را آوردند. -دوازدهم اسفندماه سال 1365 خبر مفقودالاثر بودنش را به ما دادند و 9 سال بعد روز بيستم بهمن‌ماه سال 1374 خبر بازگشتش در شهر پيچيد و من با خود زمزمه كردم: مسافر خسته‌ي من به خانه‌ات خوش آمدي. -حالا هر وقت دلم مي‌گيرد، مي‌روم امامزاده پيش علي‌رضا؛ كنار قبرش مي‌نشينم و با او حرف مي‌زنم و درددل مي‌كنم. از دلتنگي‌هايم مي‌گويم؛ از تنهايي‌هايم، از بچه‌ها كه حالا بزرگ شده‌اند و به سراغ زندگشان رفته‌اند و علي‌رضا صبورانه گوش مي‌دهد.

راوي:مريم بانوصادقي

منبع:كتاب مجموعه عشق و آتش 7 خواب گل سرخ    


 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها