پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:35 PM
مهدي باقري
- خانوادهي مهدي اصرار داشتند كه مجلس مجللي برگزار كنند، اما مهدي ميگفت: « با وجود اين همه شهيد شما چگونه از من چنين درخواستي ميكنيد. » بنابراين با هم رفتيم به زيارت مشهد مقدس و درزكنار حرم آقا امام رضا (ع) زندگي سادهي خودمان را شروع كرديم.
- كارهايش جلوهي الهي داشت. هر وقت در كنارم بود، احساس ميكردم در دانشگاه بزرگ انسانسازي هستم. صحبتهاي مهدي همچون آيههاي مقدس قرآن از آسمان نازل ميشد و بر قلب و جانم مينشست. مهدي عاشق جبههها بود و براي رفت به جبهه بيتابي ميكرد، زيرا او معشوق خود را در جبههها ميديد. هميشه به من ميگفت: « دنيا محل امتحان است. » يك بار قرار شد به زيارت خانهي خدا برود اما وقتي ديد جبهه نياز به نيرو دارد، جبهه را بر زيارت خانهي خدا ترجيح داد. مهدي ميگفت: « خدا در متن جبهههاست. » او با رفتن به جبهه در آن سال به زيارت خود خدا نايل شد و به آرزوي شيرينش رسيد.
- در سال 1366 در دانشگاه رازي كرمانشاه قبول شده بود، اما گفت: « فعلاً بايد سنگرهاي اصلي را پر كرد. » هر بار هم كه به جبهه ميرفت، عاشقتر از قبل ميشد. در آخرين بارش گويا فرشتگان الهي او را باخبر كرده بودند. ميخواست هر چه زودتر به قافلهي عاشقان اباعبدالحسين (ع) بپيوندد؛ با تك تك دوستان و آشنايان و غريبهها خداحافظي كرد و از همه حلاليت طلبيد. مهدي براي رسيدن به مولايش آقا امام حسين (ع) دلتنگ شده بود. او با همهي زيباييها و با همهي مظاهر و جبروت دنيا وداع كرده بود.
- آخرين شبي كه در منزل بود، حالات عجيبي داشت؛ سخت نگران شده بودم. آن شب تا صبح نخوابيد و مشغول نوشتن وصيتنامه و دعا و نيايش با خداي مهربان بود. چهرهي مهدي به قدري نوراني شده بود كه دوست داشتم فقط بنشينم به چهرهي زيبا و دوستداشتنياش نگاه كنم. صبح آن روز مهدي با همه خداحافظي كرد و رفت.
- خبر شهادتش خيلي براي همه سخت بود. انگار زلزله آمده بود؛ همه گريه ميكردند اما چون به خاطر خدا بود، براي همه شيرين و دلنشين بود. دست و پايش قطع شده بود و سوخته بود. از روي دندانهايش شناختمش. در داخل جيبش عكسي از امام بود و يك قرآن كوچك و پارچهي سبزي كه اولين روز زندگي در حرم آقا علي بن موسي الرضا (ع) متبرّكش كرده بود.
منبع:نشريه امتداد - صفحه: 39