پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:35 PM
*** گفت: مواظب سلامتي خودت باش، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم...
طاقت نياوردم؛ گفتم: عباس چهطوري ميتوانم دوريت را تحمل كنم؟ تو چهطور ميتواني؟ هنوز اشكهاي درشتش پاي صورتش بودند، گفت: تو عشق دوم مني. من ميخوامت بعد از خدا. نميخوام آنقدر بخوامت كه برايم مثل بت شوي. مليحه، كسي كه عشق خدايي خودش را پيدا كرده باشد، بايد از همهي اينها دل بكند. راه برو نگاهت كنم. گفتم: وا ... يعني چه؟ گفت: ميخوام ببينم با لباس احرام چه شكلي ميشوي؟ من راه رفتم و او سر تا پايم را نگاه كرد؛ طوري كه انگار اولين بار است مرا ميبيند.
*** براي ديدن بچه آمد قزوين. از خوشحالي اين كه بچهدار شده از همان دم در بيمارستان به پرستارها و خدمتكارها پول داده بود. يك سبد خيلي بزرگ گل گلايل و يك گردنبند قيمتي هم براي من آورد.
*** ميدانستم وقتي بيرون خانه است، خواب و خوراكش تعريفي ندارد. لباس پوشيدنش هم كه اصلاً به خلبانها نميرفت. بعضي وقتها به شوخي ميگفتم: «اصلاً تو با من راه نيا، به من نميآيي» ميخواستم اذيتش كنم، ميگفت: « تو جلو جلو برو، من پشت سرت ميآيم مثل نوكرها » شرمنده ميشدم. فكر ميكردم مگر اين دنيا چه ارزشي دارد. حالا او كه ميتواند اين قدر به آن بياعتنا باشد، من هم ميتوانم. ميگفتم تو اگر كور و شل و كچل هم باشي، باز مرد مورد علاقهي من هستي.
*** گفت: اگر يك روز تابوت من را ببيني چه كار ميكني؟ گفتم: عباس تو را خدا از اين حرفها نزن؛ عوض اين كه دو نفري نشستهايم يك چيز خوبي بگي ... گفت: نه جدي ميگويم. بايد مرد باشي من بايد زودتر از اينها ميرفتم، ولي چون تو تحمل نداشتي، خدا مرا نبرد، اما حالا احساس ميكنم ديگر وقتش شده... گفتم: يعني چه؟ اين چه صحبتهايي است؟ يعني ميخواهي واقعاً دل بكني. گفت: آره. وقتي تابوتم را ديدي، گريه و زاري نكن...
*** قرار بود با هم برويم مكه. ساكش راه هم بست ولي 2 روز قبل از پرواز گفت: نميآيم. آمادهي رفتن به عرفات بودم كه زنگ زد: سلام مليحه شنيدم لباس احرام تنته، داريد ميرويد عرفات. التماس دعا دارم. براي خودت هم دعا كن. از خدا صبر بخواه. ديگر من را نخواهي ديد. برگشتي مبادا گريه كني؛ ناراحت بشي تو قول دادي به من.
گفتم: من فكر ميكردم تو الآن توي راهي داري ميآيي؟ فقط گفت: از خدا صبر بخواه. ارتباطت را با امام زمان (عج) بيشتر كن. او حرف مي زد و من اين طرف گوشي گريه ميكردم و توي سر خودم ميزدم. رفتم توي اتاق و سرم را كوبيدم به ديوار. نزديك بود ديوانه شوم. دوباره گوشي را برداشتم و گفتم: عباس نميتوانم بهت بگويم خداحافظ. من بايد چه كار كنم؟ به دادم برس... ديگر نه او حرفي ميتوانست بزند نه من.
*** عرفات خيلي عجيب بود. چون درست همان لحظه مردهاي چادر بغلدستي، عباس را ديده بودند كه كنار چادر ما ايستاده، قرآن ميخواند. حتي او را به يكديگر نشان ميدهند و از بودن او در آن جا تعجب ميكنند.
*** امام (ره) خواسته بودند جنازه را دفن نكنيد تا همسرش بيايد. او راه سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حال برگشته بودم و بايد بدن او را روي دستها ميديدم. حالم، قابل وصف نبود. در شلوغي تشييع جنازه نتوانستم ببينمش. روز شهادت عباس، عيد قربان بود. روزي كه ابراهيم خواسته بود پسرش را قرباني كند. درست سر ظهر سرم كلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانهي خدا و خودش رفته بود پيش خدا.
*** اصرار كردم كه توي سردخانه ببينمش. اول قبول نميكردند ولي بالاخره گذاشتند. تبسمي روي لبهايش بود. لباس خلباني تنش بود و پاهايش برخلاف هميشه جوراب داشت. صورتش را بوسيدم. بعد از آن همه سال هنوز سردياش را حس ميكنم. دوست داشتم كسي آن جا نباشد و كنارش دراز بكشم و تا قيام قيامت با او حرف بزنم ... و بگويم چهطور دلت آمد مرا تنها بگذاري و تنها بروي؛ مرا، شريك اين همه سال را؛ اما من هنوز هم حس ميكردم تو همراهم هستي و هر جا كه بمانم، دستم را ميگيري و با خود مثل آن روزها قدم به قدم به جلو ميبري...
راوي:صديقه حكمت
منبع:كتاب بابايي به روايت همسرشهيد
|