0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:34 PM

_ شانزده سال بيشتر نداشتم كه ايشان به خواستگاري من آمدند. البته حاج آقا موسوي خانواده ما را به ايشان معرفي كرده بودند. حاج آقا موسوي الان به رحمت خدا رفته. آن روزها پيشنماز محله بودند و در حوزه علميه چيذر درس مي‌دادند.
_ مهريه‌ام را 7 هزار تومان گفتند اما چون آن رزوها با 7 هزار تومان مكه‌اي مي‌شدند من گفتم شش هزار و پانصد تومان باشد تا ديني به گردن ايشان نباشد. سال 1349 يك ماه مانده به تولد حضرت زهرا (س) عقد كرديم. يك ماه عقد كرده ماندم و روز تولد حضرت زهرا (س) به خانه بخت رفتم. ايشان خانه‌اي در چيذر گرفته بود. مستأجر بوديم با دو اتاق. آقا سيذمهدي را خدا در همين خانه به ما داد. مهدي چهارماهه بود كه از اين خانه رفتيم. خانه‌اي رهن كرده بود كنار خانه آقاي صدري. حدود چهار ماه هم آن‌جا بوديم كه يك روز ايشان آمدند و گفتند كه من تحت نظر هستم بايد فرار كنيم. اگر شما مايل هستيد با من بياييد. مقداري از اسباب‌ها را زود جمع كرديم و آمديم قم. به من مي‌گفت: «به همه گفته‌ام برادر تصادف كرده است و بايد سري به او بزنم.» بخشي از اسباب و اثاثيه‌مان در همين خانه رهني ماند. اما از قم هم به ناچار به تهران فرار كرديم.
_ وقتي رسيديم تهران، سه روز مانديم. ايشان تغيير لباس و ظاهر دادند. كمي برنامه‌هايشان را رديف كردند و با قرض گرفتن يك اتومبيل پيكان از دوستي به طرف مشهد آمديم. ده روز مشهد مانديم. دوباره مجبور به فرار شديم. آمديم زابل تا از آن‌جا برويم افغانستان و گذرنامه‌اي درست كنيم برويم عراق و در اين كشور ماندگار شويم. مسائل زيادي در آن‌جا براي ما پيش آمد. پول‌هايي از ما گرفتند تا كارمان را درست كنند ولي نكردند. ما مجبور شديم دوباره برگرديم مشهد، درحالي كه تا آن سوي مرز افغانستان هم رفته بوديم.
_ در زابل آقاي صاحب‌خانه يك شب ساعت 11 يا 12 شب بود كه آمد اتاق من. اين خانه سه اتاق كوچك تو در تو داشت. قديمي بود و به هم راه داشت. او دستش را به طرف من گرفت و گفت: اين ده تا قرص را بخور من تب هم داشتم. وحشتي در جانم افتاده بود كه نگو. شروع كردم به گريه كردن... مرد به اتاق ديگر رفت. صداي خانم مهربانش كه با گريه به او التماس مي‌كرد دست از اين كار بردارد به گوش مي‌رسيد. او با زبان بلوچي دائم مي‌گفت: اين زن حامله است. بچه‌اش سيد است، گناه دارد. مرد هم در جواب او مي‌گفت: من بايد اين‌ها را بكشم و در همين خانه دفن كنم. آن لحظه به حضرت زهرا (س) متوسل شدم. گفتم: خانم، فقط اين قدر مي‌دانم كه اگر من گناهكارم اين دو تا بچه گناهي ندارند. اين‌ها را نجات بده، به لطف خدا مرد ديگر سراغ من نيامد. شب بعد ساعت 8 آقايي از طرف سيدعلي به سراغم آمد و مرا پيش او برد. با ديدن ما ايشان جلو آمد و دست انداخت گردن پسرم، مهديف و او را بوشيد. يك ماه بود كه همديگر را نديده بوديم. اولين جمله‌اي كه گفت اين بود: من نمي‌دانستم آقا امام زمان (عج) اين طور به من محبت مي‌كند. نمي‌دانستم اين طور دوباره زندگي را به من برمي‌گرداند. خانم! بدان كه محبت آقا بوده، حواست باشد آمدن شما و زنده ماندنتان محبت آقا بوده. اين جمله‌ها را مي‌گفت و مثل باران گريه مي‌كرد.
_ در سال‌هاي زندگي با [شهيد] اندرزگو آن‌قدر خانه عوض كرديم كه تعداد آن‌ها يادم رفته است آن‌قدر جابه‌جا شديم كه اميد استقرار در يك خانه را ولو به مدت يك سال نداشتيم. البته در همين خانه آخري، كه فرزند سومم هم به دنيا آمد، يك سالي بود كه نشسته بوديم. موقع وضع‌حمل هم كارها را خودم مي‌كردم و بعد از چند روز بلند مي‌شدم و به كارهايم مي‌رسيدم. حالا خدا چه قوتي به من داده بود، فقط خودش مي‌داند. البه هفته اول را خود شهيد اندرزگو از خانه بيرون نمي‌رفت و به كارهايم مي‌رسيد.
_ فكر مي‌كنم در آن روزهاي فرار، آرامشي كه در كنار آن شهيد داشتيم، الان ندارم. بعد از شهادت ايشان، آن آرامش را از دست دادم. شايد به خاطر اين‌كه ارتباطش با معصومين زياد بود و اين آرامش به من منتقل مي‌شد.
_ روز بيستم ماه رمضان سال 1357 ساواكي ريختند به خانه ما. سه روز بعد مرا به تهران آوردند و به زندان اوين بردند. آن‌جا با پدر و مادرم تماس گرفتند كه بيايند و بچه‌ها را ببرند. فقطط بچه شيرخوارم پيشم ماند و راهي سلول شماره 29 شدم.
_ بازجويي از من حدود چند ماه طول كشيد. يادم هست كه برايم جانماز آوردند. دو سه تا پتو آوردند كه همه‌اش پر از شپش بود. بچه‌‌ام دائم گريه مي‌كرد؟ خوب گرسنه بود. وقتي آزاد شدم، آمدم خانه مادرم. آنان خبر داشتند، باورش برايم سخت بود كه سيدعلي شهيد شده...
يادم هست در مشهد كه بوديم همسايه‌مان ده روز روضه حضرت موسي بن جعفر (ع) داشت. اندرزگو توي ايوان و رو به قبله مي‌نشست. صداي روضه از بلندگو قشنگ شنيده مي‌شد. ايشان مي‌گفت: خدايا! مي‌شود من هم يك روزي آزاد بشوم و ده روز روضه امام حسين (ع) برپا كنم. عمامه مشكي‌ام را روي سر بگذارم... الان هم ماه به ياد او مراسم روضه مي‌گيريم...

راوي:کبري سيل سه پور

منبع:كتاب سفر بر مدار مهتاب    


 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها