پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:33 PM
_ يك روز، يكي از دوستانم كه به تازگي ازدواج كرده بود، به من گفت همسرم دوستي از برادرهاي سپاه دارد كه ميخواهيم براي ازدواج او را به شما معرفي كنيم. من اين حرف را جدي نگرفتم. چون اصلاً آمادگياش را نداشتم. هم به دليل مسئوليتهاي كاري، هم به اين علت كه مسئله ازدواج برايم اهميت پيدا نكرده بود. ديگر اين كه خانوادهام در اهواز نبودند و من به طور شبانه روزي در ستاد ميماندم. در اين شرايط نميتوانستم مسئوليتهاي يك زندگي جديد را بپذيرم.
_ يك روز كه در خيابان راه ميرفتم، اهواز دوباره بمباران شد. جسد مردي را ديدم كه رويش پارچه مندرسي كشيده بودند و پاهايش بيرون بود. از دمپاييهايش فهميدم اهوازي است و در همين شهر و زير همين گلولههاي كشنده زندگي ميكند، با خودم فكر كردم لابد او هم پدر خانوادهاي است و براي خريد مايحتاج روزانه اينجا آمده است. او با زندگياش در اهواز جنگ را به هيچ گرفته است. پس ميتوان زير آتش هم زندگي كرد و حتي جان داد تا ديگران زير آسمان همين شهر آسودهتر زندگي كنند.
وقتي از كنار چهرههاي بهت زدهي مردم در اين خيابان سوخته گذشتم و به طرف ستاد آمدم احساس كردم به خاطر همين ساده بودن معناي زندگي و مرگ است كه ميتوان ازدواج را به عنوان مرحلهاي از زندگي نگريست.
به همين خاطر به دوستم گفتم: راستي آن پاسداري كه قرار بود به من معرفي كني اسمش چه بود؟ كمي جا خورد و بعد از مكث كوتاهي گفت: به او حسن باقري ميگويند ولي نام اصلياش غلامحسين افشردي است.»
_ اولين ديدارمان اوايل مرداد ماه سال 1360 بود. اول ايشان حرف زدند. گفتند: «اسم من حسن باقري نيست من غلامحسين افشردي هستم به خاطر اين كه از نيروي اطلاعاتي جنگ هستم مرا به نام حسن باقري ميشناسند.» اين اولين صداقتي بود كه از ايشان ديدم و روي من خيلي اثر گذاشت در صداي پختهاش صداقت موج ميزد.
من هم از علاقهام به كار در ستاد جنگ گفتم. گفتم در اين شرايط و تا زماني كه جنگ هست بايد كار كنم. نميخواهم چيزي مانع حضورم در كار جنگ باشد. اعتقاد زيادي هم به اين ندارم كه حضور زن فقط در خانه خلاصه شود. شما حتي نبايد خودتان را محدود به اين جنگ بكنيد. انقلاب موقعيتي پيش آورده است كه زن بايد جايگاه خودش را پيدا كند بايد به كارهاي بزرگتري فكر كنيد.
_ يك هفته بعد و در همان خانه دوستم، باز همان حرفهاي اصلي بود كه در اين جلسه كمي ريزتر دربارهاش حرف زديم.
يك روز تلفني به من گفتند كه از نظر من مطلب ديگري نمانده است با توكل به خدا من اعلام آمادگي ميكنم.»
من دوباره استخاره كردم. خوب آمد. در واقع هر دو با تجربه همين دو جلسه واگذار كرديم به خدا.
_ آقاي باقري خيلي دلش ميخواست امام خطبه عقد ما را بخواند. ولي به خاطر اوج گرفتن ترورهاي منافقين دفتر امام (ره) وقت ملاقات براي عقد نميداد.
قرار شد آقاي هاشمي رفسنجاني، كه آن روزها رئيس مجلس بودند، خطبه بخوانند. وقت دادند و ما هم رفتيم.
سه ساعت در دفتر هيئت رئيسه مجلس نشستيم. آقاي هاشمي جلسه مهمي داشتند. ايشان، آقايان موسوي خوئينيها و بيات را از طرف خودشان براي عقد ما فرستادند. اين دو بزرگوار هم آمدند.
آقاي خوئينيها وكيل من شد و آقاي بيات وكيل ايشان . مراسم عقد به همين سادگي انجام شد.
__ ما حدود يك سال و نيم با هم زندگي كرديم. از نظر زماني مدت كمي بود، ولي از لحاظ كيفيت ارزش بالايي داشت.
بارها شد كه من ده روز ايشان را نميديدم. مخصوصاً وقتي عملياتي صورت ميگرفت، اين زمان بيشتر ميشد و تا روزي كه جبههها استقرار و ثبات پيدا نميكرد. به خانه نميآمد. آن هم در حدود سه يا چهار ساعت.
درهمين ساعتهاي كم آنقدر برخوردش مهربانانه و سنجيده بود كه بعد از رفتن او احساس ميكردم اگر يك ماه ديگر هم نيايد همين توان معنوي برايم كافي است.
وقتي ميآمد چشمهايش از فرط كار و بيخوابي سرخ بود و از خستگي صدايش به زحمت در ميآمد. همهاش در تلاش بود. لحظهاي آرام و قرار نداشت. اما با آن همه خستگي وقتي پايش به خانه ميرسيد با حوصله مينشست و با من صحبت ميكرد.
قدردان بود. تقيد او به مطالعه براي من بسيار عزيز بود. حتي بعضي از كتابهايي را كه خوانده بود به من توصيه ميكرد بخوانم، چون فرصت داشتم از طرف ديگر او به زبان عربي تسلط داشت و متون خوبي براي مطالعه انتخاب ميكرد.
_ روز آخر، با تأني رفت. يعني مثل هميشه صبح زود نرفت. با نرگس بازي كرد. ناخنهاي نرگس را گرفت. به هر حال نرگس هم كمي بزرگ شده بود. چهار ماهه بود. عكسالعمل نشان ميداد.
او سر به سر نرگس ميگذاشت و به من ميگفت: «ببين پدر سوخته چه قدر شيرين شده خودشو لوس ميكنه.»
گفتم با تأني بيرون رفت .حتي يك بار هم برگشت و يكي دو تا نوار كاست كه صحبتهاي يكي از آقايان بود به من داد و گفت: «گوش كن حرفهاي خوبي دارد و حوصلهات هم سر نميرود.
آن روز رفت شناسايي مواضع عراق كه مجيد بقايي و برادرش محمد آقا، همراهش بودند. بعد از محمد آقا شنيدم از سنگري كه ديدهباني ميكرد گلوله خمپاره كنار سنگر ميافتد.
_ موقع شهادت غلامحسين، نرگس سه چهار ماهه بود.
جالب اين كه او تمايلي به بچهدار شدن نداشت ولي من عاشق بچه بودم. او ميدانست كه ماندني نيست، به همين خاطر نميخواست زحمت من زياد شود. از طرف ديگر من هم ميدانستم كه او ماندني نيست و ميخواستم يادگاري از او داشته باشم.
هر دو استخاره كرديم. آيهاي آمد درباره داستان حضرت موسي و مادرش، كه گفته بود ما اندوه را از دل مادر ميگيريم.
هر دو تصميم گرفتيم اگر بچهمان پسر شد نام او را موسي بگذاريم و اگر دختر شد به خاطر شدت علاقه او به امام زمان (عج) نام مادر ايشان، "نرگس" را بگذاريم.
از آن روز به بعد ميگفتم: خدايا! راضيام به رضاي تو. ولي اين قدر به همسرم مهلت بده كه فرزندمان را ببيند.» ماند و ديد و حتي چند ماه با او سرگرم شد و پدري كرد.
راوي:پروين داعي پور
منبع:كتاب زندگي بزرگ و خانه كوچك