پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:33 PM
_آشنايي ما سال 1359 اتفاق افتاد. من تازه ديپلم گرفته بودم و درس طلبگي ميخواندم. آن زمان من در چالوس بودم و ايشان هم در گيلان. دانشگاهها كه بسته شد، دانشجويان بيكار بودند. ما هم كه در خط انقلاب بوديم گفتيم حالا كه دانشگاه تعطيل است از طريق ديگري ادامه تحصيل بدهيم و براي همين به حوزه علميه قم رفتم. تابستان هم در شهر خودمان در واحد عقيدتي _ سياسي سپاه فعاليت داشتم. آقاي اصغريخواه هم فرمانده عمليات بود. كارهاي زيادي انجام ميداد و در سپاه هم ورود و خروج ماشينها را كنترل ميكرد. در آن زمان رانندهاي كه من و ديگران را به روستاهاي اطراف ميبرد پيرمرد مهربان و وظيفهشناسي به اسم آقاي پيرو بود و ايشان هم كه مجوزهاي ورود و خروج را صادر ميكرد، به علت مراجعه زياد ما به ايشان، مرا ديده بود و كمابيش ميشناخت. تا اينكه آقاي ناصرنيا مسئول پرسنلي سپاه مرا خواست و از طرف محمد از من خواستگاري كرد. دو هفته بعد من با محمد تلفني صحبت كردم. يكي از شرطهاي من اين بود كه ميخواهم درس بخوانم ايشان گفت: «مشكلي نيست اگر درستان طول بكشد من هم به قم ميآيم تا راحتتر بتوانيد به هدفتان برسيد.»
_ مادرم ناراحت بود. ولي پدرم در مورد اين ازدواج نظر ممتنع داشت. برادرانم هم ميگفتند اين پاسدار است ماندني نيست تو تنها ميشوي.
_ يكبار كه با هم حرف ميزديم، پرسيدم چند سال داريد؟ گفت: براي من اين چيزها مهم نيست چيزهاي مهمتر از سن و سال وجود دارد. دوست ندارم مثل همه از اين حرفهاي كليشهاي بزنيم. گفتم ولي براي من سن خيلي مهم است. ايشان گفت: با هم ديپلم گرفتهايم. گفتم: من ترك تحصيل هم داشتهام...» تا بالاخره مجبور شد سال تولدش را بگويد. همين كه شنيدم ايشان متولد 1340 است و من متولد 1338 جا خوردم. يعني دو سال از من كوچكتر بود. مانده بودم چه كنم، بلند شدم و گفتم: حرفهايم نزد شما امانت و از اتاق بيرون آمدم. مدتي گذشت و دوباره آقاي ناصرنيا با من صحبت كرد و بالاخره من قانع شدم. اما مادرم همچنان مخالف بود. محمد با خواهر بزرگم تماس گرفت و با صحبتهاي ديگران مادر رضايت به ازدواج ما داد.
_ اوايل، اطرافيان وقتي زندگي ما را ميديدند، متلكهايي ميانداختند چون به اين مطلب رسيده بودند كه ما اينطور زندگي كردن را انتخاب كرده و دوست داريم. ما 17 ماه در يك اتاق زندگي كرديم.
_ به ياد دارم اواخر سال 1360 بود و من سجاد را 8 ماهه باردار بودم. قرار بود به مشهد بيايم محمد را موج گرفته بود و ميخواستم براي شفايش به امام رضا (ع) متوسل شوم. بعد از اينكه به حرم رفتيم با همان وضع دوباره ميخواست به جبهه برود و ظهر عازم بود. گفت: نزديك زايمان به من زنگ بزن، سعي ميكنم خودم را برسانم. وقتي به زايمان نزديك شدم، گفتم اگر زنگ بزنم، محمد نگران ميشود و شايد نتواند خودش را برساند. با خواهر بزرگم به چالوس رفتم آنجا با مشكلات زيادي مواجه شدم گروه خوني من r.h منفي بود و بايد آمپولهايي را به من تزريق ميكردند. مشكل قلبي هم داشتم و پيش جراح هم رفتم. دكتر گفت: «به خون احتياج داري در عين حال هر گروه خوني به شما نميخورد.»
مرا داخل اتاق عمل فرستاد و محمد وقتي رسيد و ماجرا را شنيد، همه را جمع كرده و خواسته بود تا خون بدهند. وقتي به هوش آمدم، متوجه شدم همه پشت در هستند! حتي دوستانش. در نهايت خون يكي از دوستانش به نام آقاي عاشوري به من خورد و بعد هم ديدم كادو در دست با يك پارچه بالاي سرم ايستاده ...الان هم همان پارچه را يادگاري دارم.
_ گفت وقتي من شهيد شدم، قول ميدهم يك سال تمام به خوابت بيايم و همين طور هم شد. بعد از شهادتش هميشه به يادش بودم. حمد و سوره ميخواندم، ذكر ميگفتم و ميخوابيدم، چه قبل از نماز و چه بعد از آن خوابش را ميديدم و همه آنها را در تقويمي يادداشت ميكردم.
_ دفعه آخري كه آمد مرخصي دههفجر سال 1366 بود و قرار بود برود منطقه. در اين مدت دخترم سوده كه سه سال بيشتر نداشت، خيلي به پدرش وابسته شده بود و من لحظه جدايي اين دو را فراموش نميكنم. سوده دستهاي كوچكش را دور گردن پدر حلقه كرده بود و هر دو گريه ميكردند و هيچ كدام نميخواستند به نفع ديگري كنار بروند. از طرفي هم محمد ديرش شده بود. هر طور بود سوده را كنار كشيدم و محمد مجبور شد خداحافظي كند. دستهاي سوده در دستانم بود و او ميخواست هر طور شده خودش را از من جدا كند و به پدر برساند. محمد هم همين طور كه ميرفت چندين بار برگشت و در حاليكه گريه ميكرد، به ما نگاه كرد و اين آخرين ديدارمان بود.
راوي:سيدنساء هاشميان
منبع:كتاب گلچين خدا