پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:32 PM
صمد اسودي
***دلم پر ميكشيد براي ديدنش، اما او آمادهي رفتن بود. به من گفت: «برگرد»، گفتم: «نميخواهم، همينجا ميمانم تا با هم برگرديم.» رضايت نداد، او پر پرواز يافته بود، و من مصرانه ميخواستم همانجا بمانم. بهانهاي براي بازگشت من نداشت. چند لحظه سكوت كرد و بعد گفت: «خانمي كه قرار است چند ماه ديگر فرزندي به دنيا بياورد، تهديدات جنگندههاي عراقي برايش خطري جدي است. همان لحظه پي بردم كه او نميخواهد مثل زنان ديگر آن پايگاه خبر شهادتش را در غربت بشنوم. دلش ميخواهد كنار خانوادهام باشم. من به زادگاهم بازگشتم و او فارغ و سبكبال پر كشيد.
*** آرام بودم اما نگران. از خواب كه برخاستم، وحشتي عميق سراپاي وجودم را فرا گرفت. چه بار سنگيني را پذيرفتم. چرا؟ و تمام آن رؤياي شيرين از مقابل چشمانم گذشت. چه پاك بود و روحاني آن مرد سبزپوش كه از من ميخواست مسئوليتي را به دوش بگيرم و من مدام ابراز عجز و ناتواني ميكردم و بالاخره آن سوار آسماني، به وعدهاي الهي نويد داد و من در مقابل عظمت حق سر فرود آورده و با آرامش اين مسئوليت بزرگ را پذيرفتم.
*** هنوز هم وقتي خاطرات صمد را مرور مي كنم بدنم ميلرزد. شبها دير به خانه ميآمد تا همسران و فرزندان شهدا او را نبينند. ميترسيد با ديدن او دلتنگ شوند. من هميشه او را در سياهي شب ديدم. نوري در ظلمت و درخششي در وحشت. بندهاي كه از هواي نفس بريده و در حق ذوب شده بود.
راوي:همسر شهيد منبع:ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 4