پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:32 PM
محمد آرمان
|
***تازه ازدواج كرده بوديم، كه محمد ساعت 2 نيمه شب مجروح به خانه بازگشت. دلم ريخت. جوان بودم و هزاران آرزو براي زندگيام داشتم. اما محمد مدام يا در جبهه بود يا اگر به شهر بازميگشت تركشي سربي هديه ميآورد. نميتوانست درست بنشيند، به حالت نشسته نمازش را خواند. اما هنوز حالش بهتر نشده بار سفر بست...
هرچه اصرار كردم بمان، قبول نكرد. پدرم گفت: «همسرت حامله است حداقل اينها را از ياد نبر. در فكر اينها هم باش... محمد آرام و خونسرد پاسخ داد: «رفتن دست خودم است.» اما آمدن دست خداست. سعي ميكنم زود به زود بيايم...
***به اصرار دوستان و برادرش براي مدتي مسئوليتي را در شهر پذيرفت و ماند. خيلي خوشحال بودم تا اينكه يك شب آمد و كنار اتاق نشست. احساس كردم دلتنگ جنگ است... پرسيدم: « چهطوري؟» چه كار ميكني. از كارت راضي هستي. بدون مقدمه گفت: «فردا عازم اهواز هستم» بند دلم پاره شد. ادامه داد، ميروم جبهه! اينجا را ميدهم به كساني كه لايقش باشند. من فرزند جبهه هستم و بايد بروم... ديگر هيچ نگفتم. محمد رفت و باز هم تنهايي فضاي خانه را احاطه كرد.
*** زندگي ما ساده و محقر بود، اما من اين سادگي و محبت بيدريغ محمد را دوست داشتم. وقتي خانه ميآمد اول به سراغ مادرش ميرفت. كمي در كارها به او كمك ميكرد و بعد به من و فرزندش ميرسيد. يادم نميآيد در طول زندگي مشتركمان يكبار با من تند صحبت كرده باشد.
*** پسرمان روز تولد امام رضا (ع) متولد شد. پرسيدم: «اسمش را چي بگذاريم؟» گفت: رضا
هر وقت دعاي كميل ميخوانم جملهي سريعالرضا، مرا چند دقيقهاي مبهوت خود ميكند. دلم ميخواهد او را رضا صدا بزنم.
*** همهجا به فكر ما بود. يكبار هنگام ظهر رفت منزل برادرش. هرچه اصرار كردند چند لقمهاي با آنها غذا بخورد قبول نكرد. گفت: «اين غذايي كه تو ميخواهي من اينجا بخورم بگذار داخل يك پلاستيك تا ببرم، با زن و بچهام بخورم.
*** برخلاف اكثر والدين كه آرزو دارند فرزندشان دكتر و مهندس باشند، او اعتقاد داشت: دلم ميخواهد پسرم در آينده يك آدم سالم باشد. يك آدم متدين. در آينده براي جامعه مفيد باشد؛ به مردم خدمت كند.
*** تصميم گرفت ما را هم به اهواز ببرد. يكي از خانههاي مقر عمليات كربلاي 5. همه شگفتزده او را نگاه ميكردند. گفت: «باخودم عهد و پيمان بستهام كه تا آخر بايستم يا جنگ تمام ميشود يا من شهيد ميشوم. خانوادهي من كه از خانوادهي امام حسين (ع) بالاتر نيستند. چه اشكالي دارد اينها يك هزارم سختيهايي كه آنها ديدهاند؛ تحمل كنند. ميخواهم حتي رضا كوچولوي خودم را بياورم خط تا صحنهي گرم جنگ را احساس كند. اما من در مقابل مخالفت ديگران ايستادم و گفتم: «اگر قرار است كشته شويم چه بهتر كه آنجا و در كنار هم باشيم.»بالاخره همگي به آنجا رفتيم اما حضور ما در منطقه هيچ تأثيري در طول مدت ديدار ما با محمد نداشت. او همانطور مثل قديم فقط براي سركشي به سراغمان ميآمد.
*** علاقهي زيادي به رضا داشت. صبح بعد از نماز هميشه با او بازي ميكرد. مدام سفارش ميكرد: «از فرزندم مواظبت كن؛ دوست دارم فرزندم فردي مؤمن و متقي بار بيايد و در امر تحصيل علم و دانش كوشا باشد. سعي كن خوب تربيتش كني. تا بتواند راه شهدا را ادامه بدهد. بعد از من هم هر راهي كه بهتر ميداني همان را انتخاب كن. ولي مواظب بچه باش. تمام اين حرفها، آتش بر جانم ميزد. ولي محمد راست ميگفت او اهل ماندن نبود و خيلي زود از ميان ما رخت بربست و من ماندم و تكليفي كه او بر دوشم گذاشته بود.
راوي:مهري افشاري
منبع:كتاب همسفرشقايق - صفحه: 241