خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:29 PM
حسن آبشناسان
|
ـ عقدمان را خانه دايي گرفتيم. بعد حسن برگشت اهواز، قرار بود دورهاش كه تمام شد بيايد تهران كه عروسي كنيم اما خيلي طول كشيد و صبر من تمام شد. گفتم ميروم اهواز، پدرم قبول نميكرد. ميگفت: بدون رسم و رسوم؟ و من ميگفتم: جشن كه گرفتيم، چند بار لباسعروس و خنچه و چراغاني، حسن هم مرخصي نداشت. نميتوانست بيايد. وقتي دختر عمو گفت: خودم عروسم را ميبرم، اصلاً چه كسي مطمئنتر از مادر شوهرش؟ پدر نرم شد. جهيزيه نخريدم فقط يك چمدان گرفتم و پدر پول جهيزيه را نقد داد دستم. ـ سال 1342 زندگي ما رسماً شروع شده بود. صبحها حسن ميرفت پادگان و من سرم را با غذا پختن و بافتنيبافي گرم ميكردم. ـ افشين اذان ظهر به دنيا آمد. لاغر و بلند قد بود با دستهاي كشيده. اسمش را پشت قرآن نوشتيم علي. حسن اسمش را گذاشت افشين، اسم يكي از سردارهاي قديمي ايراني. ميگفت: پسرم قد و بالاي يك سردار را دارد. ـ اصلاً اهل ناز كشيدن نبود. وقتي مريض ميشدم، گرمكن ميآورد و ميگفت: حسابي بدو نرمش كن حتماً خوب ميشوي؟... امين كه به دنيا آمد ديگر فهميده بودم كه سر تكان دادنش نگاهش و لحنش يعني چه؟ وقتي ميگفت: زنگ ميزنم تا مادرم بيايد ديگر نبايد تنها باشي، يعني خيلي خوشحالم يعني خيلي براي من عزيزيد. ـ تابستان دزفول، جهنّم ميشد، زنها و بچهها ميرفتند شهرهاي خودشان. فقط مردها ميماندند. از آسمان آتش ميباريد اما من نميرفتم؛ ميماندم تا حسن مرخصي استحقاقياش را بگيرد با هم بياييم تهران. ـ سال 1357 استعفايش را نوشت تا رودرروي مردم نايستد. اما يكباره روي دستش غده بزرگي سبز شد. دكترها گفتند: «آرنجت آب آورده بايد عملش كنيم» حسن بستري شد بيمارستان ارتش و درست شب بيست و دوم بهمنماه دستش را عمل كردند. بعد از انقلاب حسن را بردند بازجويي و يك روز نگهش داشتند. سؤال و جوابهايي كرده بودند مثل گزينش، خلاصه قضيه حل شد. ـ دلش نميخواست هيچ كدام چاق و تنبل باشيم، از پرخوري و چاقي بدش ميآمد. من عادت داشتم غذا را بچشم. يك بار از جلوي آشپزخانه رد شد، داشتم غذا را ميچشيدم يك كلمه گفت: خوشمزه است؟ همين. يعني ريز ريز غذا نخور عادت ميكني. هنوز هم تا قاشق را بلند كنم كه غذا بچشم، ياد حرفش ميافتم؛ خوشمزه است؟ و قاشق را ميآورم پايين. ـ اهل حرف زدن نبود. بچهها را هم نصيحت نميكرد. مينوشت روي كاغذ و ميزد بر ديوار. روي يك مقوا نوشته بود كم بگو، كم بخور، كم بخواب و زده بود بالاي تخت بچهها. ـ همهي حقوقم را نذر سلامتي حسن كرده بودم. از آن به بعد هميشه حقوقم، هر چه داشتم نذر سلامت حسن بود. حالا ديگر زياد نذر نميكنم. حسن كه رفت نذر و نيازهاي من هم تمام شد. ديگر چيزي ندارم كه دلواپس باشم. نذرها مال حسن بود كه نيست. ـ از جبهه كه برميگشت، هر بار لاغرتر شده بود و موهايش سفيدتر. مرخصيهايش خيلي كوتاه بود. اما وقتي ميآمد، حتماً زيرزمين ساختمان را كه مال پنج خانواده بود تميز ميكرد اگر چيزي خراب شده بود درست ميكرد.... دخترم افرا را جور ديگر دوست داشت. پسرها امين و افشين بودند، اما افرا را صدا ميكرد افرا خانم. ماههاي آخر بود. شايد هفتههاي آخر. سر ميز صبحانه كلي صحبت كرده بوديم. حسّ عجيبي داشتيم. آخرسر به حسن گفتم: احساس ميكنم حالا اگر شهيد بشوي من آمادگياش را دارم. يك دفعه صاف نشست و خيره شد به من و من نفهميدم چهطور اين حرف را زدم. ـ انگشتر فيروزه برايش خريدم. دلم ميخواست حلقهاي در دستش ببينم و اين را خريدم. وقتي برايم آوردند، خوني بود. شستم گذاشتم توي جانمازم. سر هر نماز دستم ميكنم. ـ سال 1362 فرمانده قرارگاه حمزه بود. افشين هم بايد ميرفت سربازي. گفتم: هواي بچهمان را داشته باش. گفت: اگر من پارتي افشين باشم، ميفرستمش بدترين و سختترين جايي كه ممكن است؛ چون با سختي آدم ساخته ميشود. پس بهتر است پارتياش خدا باشد نه من. ـ پرسيدم: كجا؟ كدام بيمارستان. تهران يا اروميه؟ برادرم گفت: هيچ كدام، حسن آقا شهيد شده كيفم را بالا بردم و كوبيدم توي سرم و زانوهايم خم شد. نشستم كف اتاق. كمرم راست نميشد. وقتي ديدمش سفيد مهتابي شده بود. تازه اصلاح كرده بود. چشمهايش باز بود. تفنگ را به زور از دستش در آورده بودند. اگر سوراخ روي قلبش نبود ميگفتم خوابيده. گوشهي لبهايش چين خورده بود. درد داشت. آنقدر به خطوط صورتش، حالت لبهايش دقت كرده بودم كه فهميدم چه معنايي دارد. به پسرها گفتم: كف پاي بابا را ببوسيد. پاي بابا خيلي خسته است. بعد هم يك پروانه آمد نشست روي پيكر حسن. بعد پرواز كرد و با حسن آمد و آمد تا قبر. ـ لباسهاي خونياش را پسرها شستند و من همهي آنها را تميز و مرتّب در كمد نگه داشتهام. ـ حالا سالهاست كه از رفتن حسن ميگذرد؛ مينشيند و عكسها را جلويش ميچيند نگاهش ميكند و بر تنهاييش فكر ميكند. بچهها هستند اما حسن نيست...
راوي:گيتي زنده نام
منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره 12