وقتي با تو بگويم
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:26 PM
وقتي با تو بگويم
وقتي با تو بگويم
سلام حالت چهطور است. اين روزها خيلي هوايت را كردهام. ميدانم خوبي ولي نميدانم چرا تو و دوستانت حالي از ما نميپرسيد؟ ما هم به لطف شما خوبيم. هنوز هم خيلي با شما غريبه نشديم.
ديروز آمده بودم سر مزارت. حسين هم آمده بود. خيلي حرف زديم. حسين قطرهقطره آب ميشد و ميريخت روي قبرت. خيلي از شما شاكي بود. پاي مصنوعياش را گرفته بود توي دستش و در حالي كه اشك ميريخت، رو به عكس دستهجمعي شما شهدا كرده بود و ميگفت: « يا پاي خودم را پس بدهيد يا مرا با خود ... »
بچههاي پايگاه خيلي از شما گله دارند. چون اگر شما هم مثل همهي آدمهايي كه مردند و رفتند، ميمرديد، خيالي نبود؛ ولي اينجا همه باور دارند شما زندهايد پس دور از انصاف است سالي يك بار هم شده سري به ما نزنيد.
داداش! يادت هست گفته بودي از جبهه برايت چند تركش و پوكه ميآورم؟
- بابا! اي وا ... اصلاً فكر نميكردم يادت بماند. ولي وقتي ساك و بقيهي وسايلت را به خانه آوردند، اول چيزي كه همهي حواسم را به خود جلب كرده بود، همان چند تكه تركش و پوكه بود. به حسين گفتم برادرم فراموشمان نميكند ولي باور نكرد تو را به خدا بيا. از بس قول امروز و فردا را به بچههاي مدرسه دادم، ديگر كسي حرفم را باور نميكند ...
شب عيد از طرف مدرسه آمده بوديم شلمچه. عجب جايي بود؛ در آنجا احساس ميكردم خيلي به شما نزديك بودم. همهي بچهها از خانوادهي شهدا بودند. هر كس يك گوشهاي با خودش خلوت كرده بود. يكي مينوشت؛ يكي گريه ميكرد، يكي نماز ميخواند، يكي خاك جبهه جمع ميكرد و من هم گوشهي " مقتل شهدا " داشتم براي شما نامه مينوشتم. به شما كه رسيديم، انگار همهي بچهها دلشان هوايي شده بود. همهي بچهها يكي دو سه نامه نوشتند و بعد همهي نامهها را آورديم روي اسكلهي خرمشهر و ريختيم توي شط. نميدانم به دستت رسيد يا نه؟! ولي آنقدر منتظر ميمانم تا يكي از شماها جوابم را بدهيد ...
راستي خرمشهر چه شهر قشنگي است! نميدانم وقتي شما هم بوديد، همين جوري بود يا نه؟ راهنماي ما كه ميگفت اينها را بعد از بازسازي به اين شكل درآوردهاند. يك عكس هم به ما نشان داد كه در زمان جنگ، از مسجد جامع خرمشهر گرفته بودند. سقف مسجد خراب شده بود و از توي مسجد ميشد خدا را ديد. به اروندكنار كه رسيديم، تمام دنيا روي سرم خراب شد. هنوز يك ربع از ورودمان نگذشته بود كه يكي از بچهها كه نابينا بود، افتاد روي خاك و شروع كرد به گريه كردن. چه گريهاي! بچهها دورش حلقه زدند. خلاصه گريهاش كه تمام شد، شروع كرد به صحبت كردن. خودش ميگفت هيچ وقت نتوانسته بود پدرش را ببيند. ولي خيلي دلش ميخواست حتي براي يك بار هم كه شده، با پدرش حرف بزند و به صورتش نگاه كند چون قبل از اين كه به دنيا بيايد، پدرش شهيد شده بود. اما كنار اروند انگار هر چه گريه كه در طول اين سالها كنج دلش جمع كرده بود، ريخت توي اروند. ميگفت پدرش را كنار اروند ديده است و كلي با هم حرف زدند. خيلي به او حسودي كردم. او چشم نداشت ولي پدرش را ديده بود و من با اين كه چشم داشتم، نديدمتان. به خدا ما هم آدميم. دل داريم، اگر از ما بدت ميآيد، اما لااقل يك سري به مادر پيرمان بزن. بيچاره از بس انتظار كشيده، چشمهايش آب مرواريد آورده.
ياد دخترت مرواريد افتادم. خيلي بامزه شده؛ توي آلبوم همهي عكسهايت را ميشناسد. حتي عكسهاي دوران بچهگيت را. حالا چه سِرّي اين وسط است خدا ميداند؟!
داداش! نميداني چهقدر سفر به جنوب خوش گذشت. در اين سفر تمام آن جاهايي كه توي وصيتنامهات نوشته بودي را ديدم. دهلاويه، پادگان دوكوهه، سه راه مرگ كه البته اين روزها اسمش را عوض كردند و گذاشتند سه راه شهادت. راهنماي ما ميگفت: « يك شب به خاطر لو رفتن عمليات يك گردان بسيجي، يك جا در سه راهي به شهادت رسيدند. » نميدانم بابت شهادت شما بايد ناراحت باشيم يا براي مصيبتي كه به آن گرفتاريم؟!
خلاصه خيلي حرف زدم. نميخواهم زياد مزاحمت شوم. كمكم دارم به اين نتيجه ميرسم كه شما آسمانيها وقت اين را نداريد كه بياييد زمين و حرفهاي مرا گوش كنيد. ما بايد آسماني شويم. خدا كند دست و به پاي شما كه به دامن انبيا چنگ زديد، برسد.
با اميد به زيارتتان.
منبع: ماهنامه سبزسرخ