پاسخ به:خاطرات جوانان در بازديد از مناطق جنگي
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:00 PM
به فرشته ها بگو تنهايمان بگذارند!
من بيگانه بودم با تاروپود سفيدش، با سربندهاي سبز و قرمزش، با كلاه و پوتين، با قمقمهي شرمنده از عطشش. من زير باران، توي خيابانهاي نمناك اين شهر به شعارهايشان خنديدم. گوشهايم پر بود از اينكه: «دم از عشق علي ميزنند».
اما حالا اينجا سكوي پرواز «هويزه» است. روبهروي من معبد تنهايي «حسين علم الهدي» است. سرم بلند نميشود. چشمهايم را به خاك دوختهاند. فشار سنگين دقايق را روي قفسهي سينهام احساس ميكنم و قلبم تير ميكشد. ميبينم سياهي خلوت و تاريكش را، روشنايي نگاهش، اميد خونين پايان ناپذيرش.
ميشنوم صداي پوتينهاي خستهاش، انگار خاك سالهاست كه اين آهنگ را نجوا ميكند. خدايا! من دوباره گم شدم، اصلاً من هميشه گم شدهام! به فرشتهها بگو تنهايمان بگذارند. ميخواهم تنهاي تنها با خودت حرف بزنم: من رفتم شلمچه. آهنگ محزونش، صداي رگبار و غرش تانك بود. طنين يا زهرا، تمامي وجودم را به لرزه انداخت. من گريه نكردم. من چادر مشكي آغشته به خاك و خون را ديدم. من زارزار يك قلب بيپناه را شنيدم ولي گريه نكردم.
من از خود خستهام، از چارهانديشي و نگراني، از ادامهي راه، من فقط براي تو اعتراف ميكنم، همراه هميشگيام! من توي طلاييه ميخواستم بدون كفش راه بروم ولي جوراب نداشتم! من توي دهلاويه ميخواستم بپرم ولي بال نداشتم. ميخواستم آدم باشم ولي... من خيلي بدم، خيلي بد؟! احساس ميكنم به بيدردي رسيدهام و بيدردي بد دردي است. چرا؟ با كدامين اشتباه؟ مرا تو آوردي اينجا ولي دارم دست خالي برميگردم. تو مرا آوردي. تمام آدمهاي خوبت را رديف كردي و گفتي من دارم، من خوب فراوان دارم. تو كجاي كاري؟ چمران، علم الهدي، مهدي باكري، سيد مرتضي و... نشانم دادي و گفتي : تو هم بيا اين در براي تو هم گشوده است.
اگر بيايي در باز است و اگر نيايي حق بينياز است.
نميدانم اين مكر آوردي و يا به لطف خواندي؟ ميخواستي آدمم كني يا اتمام حجت كرده باشي؟ تو چمران داري ولي اين همه در خيال من نميگنجد... من تنگ غروب شلمچه يادم رفت، من همه چيز يادم رفت....
الهي، به غربت علم الهدي تطهيرم كن!
به زلالي چمران پيدايم كن!
و به قلم آويني هرگز از من روي برمگردان!
منبع: ماهنامه سبزسرخ
راوي: سميه لطفي دانشجوي دانشكده ي علوم پزشكي ساري سفر راهيان نور 84