پاسخ به:خاطرات جوانان در بازديد از مناطق جنگي
سه شنبه 12 بهمن 1389 7:59 PM
اسرار ازل
يكي از خانمها كه دانشجوي پزشكي در شهر تهران بود، با اصرار همكلاسيهاي خود به اردوي زيارتي شهداي جنوب آمد. خودش تمايل زيادي نداشت. با اينكه بچهها تحت تأثير فضاي مناطق عملياتي قرار گرفته بودند، اما او به همه چيز بياعتنا بود و اين بياعتنايي را در عمل نشان ميداد.
بعضي از بچهها قصد داشتند، به رفتار او اعتراض كنند. اما من نگذاشتم. سفر به پايان رسيد. مدتها گذشت. يك روز يك خانم چادري را در حياط دانشگاه ديدم. نشناختمش. خودش را معرفي كرد. همان دختري بود كه در منطقه آنطور رفتار ميكرد.
لب به سخن گشود: «بعد از اينكه از منطقه برگشتيم، تصميم گرفتم چادر سر كنم. بعد از شهادت داييام مادرم 6 سال به من اصرار كرد، نپذيرفتم. بعد از سفر جنوب وقتي مادرم مرا با چادر ديد بغلم كرد و از خوشحالي چند دقيقه فقط گريه كرد. مادرم پرسيد: «آنجا چي به تو گفتند كه از حرف من بيشتر تأثير داشت؟
اســـــــرار ازل را نه تو داني و نه من
وين حرف معما نه تو خواني و نه من
منبع: كتاب خاك وخاطره - صفحه: 22
راوي: رضادادپور