0

خاطره شهادت

 
eramau
eramau
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1388 
تعداد پست ها : 733
محل سکونت : لرستان

خاطره شهادت
پنج شنبه 28 آبان 1388  12:54 AM

فکه کوتاه ترين فاصله رزمندگان تا کربلا                                     به نام هستي بخش دانا


فکه کوتاه ترين فاصله رزمندگان تا کربلرزمندگان

صبح زود از چنانه که عازم فکه بوديم با مجيد قرار گذاشتيم  ، هر کداام از ما روي يک نوار ميدان مين کار کند . محلي که بايد مين برداري مي شد حد فاصل سنگرهاي خودي تا خط عراقيها بود . چون تا پاسگاه فکه فاصله زيادي بودو ما اگر رفت و آمدمان را به حداقل مي رسانديم عراقيها متوجه حضورمان نمي شدند . مجيد گفت ما بايد تا قبل از اينکه ظهر بشود و آفتاب عمودي بتابد کارمان را تمام کنيم .، در غير اين صورت با تابش نور دشمن تک تک ما را شکار مي کند .

با يک جيپ km  آمبولانس از سنگرهاي خودي جداشديم و به منطقه مورد نظر رسيديم

4 نفر سرباز را کنار ماشين و روي جاده آسفالت گذاشتيم و من به همراه ستواندوم مجيد ناظري روي دو نوار جداگانه مين pomez  شروع به خنثي کردن مين ها کرديم .

قرارشد هيچکدام از ما به مين هايي که در اثر باران زنگ زده انددست نزنيم و آنها را در فرصتي مناسب تر سر جايشان تخريب کنيم .

با گذشت دو ساعت از شروع کار فاصله زيادي با سربازان و ماشين پيدا کرده بوديم .

گرماي زياد و انعکاس حرارت آفتاب روي رمل هاي فکه و عطش هر چند وقت يکبار، قمقمه آبم را خالي کرده بود .  

مجيد سخت مشغول کار بود و فاصله اش با من زياد شده بود . تصميم گرفتم به طرف ماشينمان بروم و قمقمه ام را آب کنم . چند متر که از دستک مين دور شدم صداي انفجاري را روي خطي که مجيد کار مي کرد شنيدم  .

فکر کردم خمپاره شصت بود . دود و خاکها که کناره گرفت مجيد سر پا نبود ، با عجله خودم را به او رساندم . اوروي رملهاي داغ در محل گودي افتاده بود و ناله مي کرد ، هر دو دستش از بالاي آرنج قطع شده بود و از پيشانيش که جاي ترکش مين بود خون فواره مي زد.

سربازها که اين وضع را از دور مي ديدند برانکار را داخل ماشين گذاشتند و به طرف ما حرکت کردند . بعد از انفجار مين عراقيها هم شروع به شليک خمپاره کرده بودند و لحظه اي انفجارها قطع نمي شد .

ماشين که به طرف ما مي آمد روي مين ضد خودرو رفت و سربا زان با موج انفجار هر کدام به گوشه اي پرتاب شده بودند . بچه هاي خط مقدم که پشت سر ما بودند با دوربين اين صحنه ها را مي ديدند، آنها وقتي به کمک رسيدند مجيد تازه داماد ديگر رمقي براي ماندن نداشت .

با چفيه اي که همراهم بود نمي دانستم کدام قسمت بدنش را ببندم . چفيه را با فشار روي پيشانيش گذاشتم و او را دلداري دادم .

او هر لحظه و با صداي بريده آقايمان امام حسين و ابوالفضل(ع)  را صدا مي زدو آب مي خواست . قمقمه اورا که بيرون آوردم خشک تراز قمقه من بود .

مجيد در آخرين لحظات با زحمت سرش را که بين دستان من قرار داشت رو به قبله چرخاند نگاهي به دور دست کرد لبانش تکاني خورد و .................

سرگرد نزاجا : احمد يوسفي 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها