شلاق و شقايق
سه شنبه 12 بهمن 1389 9:19 AM
عنوان : شلاق و شقايق
مكان : اردوگاه 11 تكريت
راوي :آزاده
در زندان «الرشيد» بغداد بودم؛ مجروحي در كنار اسيران زخمي.
وقتي بعثيها با كابل و چوب و ميلگرد به ما هجوم ميآوردند او خودش را سپر بچهها ميكرد. آنها هم بيشتر لج ميكردند و او را دو برابر همهي ما ميزدند. ميخواستم زودتر نامش را بدانم؛ «علي اكبر» بود.
هر چند كه بدنش كوفته ميشد؛ اما باز سحر برميخواست و نماز شب ميخواند.
كنار بچهها مينشست و آنها را دلداري ميداد. او از رنج و مشقت ياران رسول خدا (ص) ميگفت و بچهها روحيه ميگرفتند.
وقتي ما را به اردوگاه 11 تكريت فرستادند، يك نفر وطن فروش دستش را به طرف « قاسمي» دراز كرد و به عراقيها گفت: « اين پاسدار است». از آن روز لگدهاي بيشمار بعثيهايي كه عرق ميريختند، بر پيكر مظلوم او بيشتر شد.
يك بار طاقت نياورد و با آن جاسوس درگير شد. عراقي ها هم بهانهي خوبي براي شكنجهي علياكبر گير آوردند. آن قدر او را زدند كه حالش نامتعادل شد. همه جا پيچيد كه «علي اكبر رواني شده است». معلوم نبود؛ اما او ميخنديد و ما اشك ميريختيم.
... و اين گونه بود تا شب جمعه 12 خرداد 66 كه گفت: « بچهها! من شهيد ميشوم، اما گناهم بر گردن همهي شماست، اگر پيام مرا نرسانيد و حقيقت را نگوييد».
فردا صبح بعد از نماز، چند لحظهاي صداي دويدن شخصي را شنيديم و ديوار آسايشگاه كه لرزيد؛ قاسمي با سر به ديوار كوبيده بود. خون از سرش ميريخت و و فرياد ميزد: مرگ بر صهيونيست بينالملل! مرگ بر اسرائيل! الله اكبر!، خميني رهبر!
عراقيها ريختند داخل و او به آنها جواب ميداد. يك ماه بعد، ساعت 30/8 صبح او را بردند. ساعتي گذشت كه به ما گفتند: « پنج نفر با يك پتو بيايند بيرون»!
بچهها برگشتند. عرق از سر و روي هر چهار نفر ميباريد و چهار گوشهي پتو را گرفته بودند و داخل آمدند. يك نفر هم لباسهاي خوني روي دستهايش بود.
قاسمي را از داخل حمام آوردند. از گوش، چشم، دهان، بيني و پاهاي او خون ميريخت. پاي راستش از دو قسمت و پاي چپش را نيز شكسته بودند. او ديگر قادر به صحبت كردن نبود. ساعت 11 در حالي نفسش قطع شد كه خون در گلويش لخته شده بود.
از آن روز، ديگر خنده هاي علي اكبر قاسمي را كه گهگاهي با گريه ادغام ميشد، نديديم.
عبدالرضا شيرالي