اسير بيمار
دوشنبه 11 بهمن 1389 11:38 PM
عنوان : اسير بيمار راوي :آزاده منبع :خاطرات آزادگان نيمه شب با صداي نالهاي از خواب بيدار شدم. اسيري تشنه و بيمار افتاده بود. بالاي سرش نشستم. ـ چه ميخواهي؟ ـ فقط كمي آب برايم تهيه كن! آب نداشتيم. رفتم پشت پنجره و نگهبان را صدا زدم. ـ كمي آب براي اين بيمار بياور! به من فحش و ناسزا حواله داد. بعد هم رفت. با شرمندگي و نااميدي بالاي سر دوستمان آمدم. او شنيده بود. گفت: اشكالي ندارد. به ياد صحراي كربلا تشنه ميمانم. ساعتي بعد، تشنه به شهادت رسيد. |