0

خروش خاموش

 
alimoradis
alimoradis
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 7040
محل سکونت : آذربايجان غربي

خروش خاموش
دوشنبه 11 بهمن 1389  11:27 PM

عنوان : خروش خاموش
تاريخ : 17 شهريور
مكان : كمپ 9
راوي :
آزاده
منبع :
افلاكيان(خاطرات شهداي دانش آموز كردستان)
آن روز پرخاطره‏ي 17 شهريور، پس از تحمل تشنگي، گرسنگي و رنج سفر پرماجراي اسارت، وارد كمپ 9 شديم. همه را دسته جمعي شكنجه كردند و مجبورمان نمودند تا از پله‏ها به سرعت خود را به طبقه‏ي بالا برسانيم.
يكي از زخمي‏ها عقب ماند و عراقي‏ها، با ضربه‏هاي كابل به سويش هجوم آوردند و هر طور بود او را به آسايشگاه كشاندند. آنجا هم وحشيانه او را كتك زدند. با تمام توان بر پيكرش مي‏كوبيدند و او زير رگبار ضربه‏ها بي‏رمق و ناتوان افتاده بود. گاه‏گاهي تمام نيروي خود را جمع مي‏كرد و فرياد مي‏زد: «الله اكبر، خميني رهبر»!
وقتي خسته شدند، چند دقيقه‏اي او و ما را رها كردند و رفتند. فرصتي دست داد و پيش او رفتيم.
گفتم: آقا مرتضي! مرا مي‏شناسي؟
آرام جواب داد: بله. چه طور تو را نمي‏شناسم!
گفتم: آقا مرتضي! قدري تحمل كن و ساكت باش تا اين لعنتي‏ها بروند، ببينيم چه كار مي‏توانيم بكنيم.
ناگهان وحشي‏ها دوباره داخل شدند و شروع به زدن او و ساير بچه‏ها كردند. مرتضي داشت كتك مي‏خورد كه دچار حالت تشنج شد؛ اما باز فرياد مي‏كشيد و شعار مي‏داد.
بعثي‏ها به او رحم نمي‏كردند. او هم مولايش سيدالشهداء را صدا مي‏كرد. لحظاتي بعد، دو بهيار عراقي با سرنگي كه در دست داشتند به همراه تعدادي سرباز داخل شدند و به سوي مرتضي رفتند.
سربازان او را محكم گرفتند و بهياران آمپول را تزريق كردند. لحظه‏اي بعد، سكوتي سنگين بر آن اسير غريب حاكم شد. ما تنها لبهاي آرام و بي‏تحرك او را مشاهده مي‏كرديم كه ديگر ذكر نمي‏گفت.
آنها از آسايشگاه رفتند و ما با حزن و حيرت همديگر را مي‏نگريستيم.
يكي گفت: بدنش سرد شده. ديگري گفت: شهيد شده.
چند دقيقه بعد، دوباره آمدند و جسد بي‏جان مرتضي را داخل پتو گذاشتند و به خارج اردوگاه بردند.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها