0

مهاجر آسمان‏ها

 
alimoradis
alimoradis
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 7040
محل سکونت : آذربايجان غربي

مهاجر آسمان‏ها
دوشنبه 11 بهمن 1389  11:19 PM

عنوان : مهاجر آسمان‏ها
تاريخ : روزهاي اول جنگ
مكان : بغداد
راوي :
آزاده
منبع :
خاطرات آزادگان
يكي از دوستانم تعريف مي‏كرد:
روزهاي اول جنگ، مجروح بودم كه اسيرم كردند. مرا به بيمارستان «خانقين» بردند. آنجا لباسهاي ديگري پوشيدم و خود را سرباز معرفي كردم.
از آنجا به استخبارات بغداد انتقالم دادند. 17، 18 نفر ديگر هم آنجا بودند. برخي را مي‏شناختم؛ از سپاه قصر شيرين بودند. همگي وانمود مي‏كردند كه همديگر را نمي‏شناسند. ناگهان در باز شد و افسر بعثي به همراه يك مأمور اطلاعاتي و يك وطن‏فروش ايراني داخل شدند. سكوتي وحشت‏بار در اتاق حاكم شده بود.
نامهاي اسيران را از روي فهرستي كه در دست افسر عراقي بود مي‏خواندند و آن وطن فروش شناسايي مي‏كرد. نامها را خواند و همه را پاسدار معرفي كرد. مأمور اطلاعاتي لحظه‏اي درنگ كرد و گفت «شما پاسدار هستيد»؟ گفتيم: «نه، جُندي مكلّف (سرباز).
گفت: «به سرباز نيازي نداريم. آنها را مي‏كشيم؛ اما پاسداران را نگه مي‏داريم تا با افسران اسير شده‏ي خودمان مبادله كنيم». او حيله‏گر بود. مي‏خواست پاسداران را شناسايي كند.
آنها گفتند: «پنج دقيقه به شما مهلت مي‏دهيم تا هر كس پاسدار است خود را معرفي كند و از مرگ نجات يابد وگرنه، تمام سربازان را طبق دستور مي‏كشيم». بعد بيرون رفتند و در را بستند. قلب اتاق، مضطربانه مي‏تپيد. هر كس زير لب مي‏گفت: «يا امام زمان، به فريادمان برس»!
پنج دقيقه چه زود گذشت! در با صداي وحشتناكي باز شد و افسر عراقي با سه نفر مسلح داخل شدند. او گفت: «هر كس پاسدار است خودش را معرفي كند»! كسي حرفي نزد. بار دوم تكرار كرد و باز سكوت. سومين بار فرياد زد. كسي جواب نداد.
گفت: «پس، همه‏ي شما سربازيد»؟
يكي از دوستان را كه محاسني سياه و قامت استوارتري نسبت به ديگران داشت، از جا بلند كرد و گفت: «تو سرباز هستي يا پاسدار؟ او جواب داد: «سرباز».
سلاح كمري‏اش را بر شقيقه‏ي او گذاشت و رو به جمع گفت: «ببينيد! اين سرباز است و ما سرباز لازم نداريم» و در كمال قساوت، ماشه را چكاند. پيكر آن دلاور شهيد، در مقابل چشمان ما چرخي خورد و بر زمين افتاد و روحش به آسمان پرواز كرد.
صداي قاتل دوباره بلند شد: «يك دقيقه فرصت داريد تا خود را معرفي كنيد»!
دوباره سكوت حاكم شد؛ اما اين بار آرامشي بر دلها سيطره يافته بود. همه، بي‏هماهنگي تصميم گرفتند كه «نه» بگويند.
افسر بعثي با غضب فرياد برآورد: «هر كس پاسدار است برخيزد و آن طرف بنشيند و سربازان بمانند و آماده‏ي كشته شدن باشند». هيچ كس تكان نخورد. همه ماندند و سكوت كردند.
قاتل كينه‏تور بر لبه‏ي پرتگاه شكست ايستاده بود. لحظه‏اي به فكر فرو رفت. بعد دستور داد جسد او را از اتاق بيرون ببرند و خود نيز رفت.


تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها