دو همسفر
دوشنبه 11 بهمن 1389 11:16 PM
عنوان : دو همسفر
راوي :آزاده
منبع :خاطرات آزادگان
تازه اسيرمان كرده بودند. تو حال خودم نبودم. صداي ضعيف دوستم «دشتي» را كه شنيدم به خود آمدم؛ افتاده بود و آهسته ناله ميكرد. خودم را كشاندم كنارش؛ «چه شده آقاي دشتي»؟
ـ «به خدا قسم دارم ميميرم».
با هزار دردسر و التماس از بعثيها، دست او را باز كردم. ماشين بيرحمانه ميرفت و ما به بالا پرتاب ميشديم و ميافتاديم كف آن. نظامياني كه تفنگهايشان را روي ما نشانه گرفته بودند، آب داشتند؛ اما يك قطره به «دشتي» و ديگر بچهها نميدادند.
وقتي ماشين پشت خط توقف كرد، هر كس هر طور بود خودش را انداخت پايين. من هم هر چه قنداق اسلحه تو سرم خورد، بيخيال شدم و دشتي را وِل نكردم. بالاخره او را آوردم پايين.
عراقيها يكباره ريختند دورش. كلههايشان را از بالا انداخته بودند تو صورت دشتي و او رو به آسمان دراز شده بود.
ناگهان، صداي گلولهي يك كلت، روي همه را برگرداند؛ يك نفر در حال نماز به زمين افتاد.
افسر بعثي به سربازانش گفت: «دو تا قبر بكنيد»!
«دشتي» داشت زير لب شهادتين ميگفت كه با آن شهيد نماز، زنده دفن شد.