0

دست خيانت كردهاي ضد انقلاب

 
alimoradis
alimoradis
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 7040
محل سکونت : آذربايجان غربي

دست خيانت كردهاي ضد انقلاب
دوشنبه 11 بهمن 1389  11:10 PM

عنوان : دست خيانت كردهاي ضد انقلاب
راوي :
آزاده
منبع :
كتاب برگهايي از اسارت
سال 61 ، براي تبليغ ، به مريوان رفتم . آن سال ، هنوز جادها از امنيت كامل برخوردار نبود و كردهاي ضد انقلاب ، به خصوص از غروب تا صبح ، بر جاده هاي تداركاتي و اصلي بين شهرها مسلط بودند.
صبح روز بيست و يكم خرداد ماه ، من و سيد مسيح و يك راننده از بر و بچه هاي توپخانه خداحافظي كرده ، راه افتاديم به طرف شهر. در جاده ، كردهاي ضد انقلاب به ما حمله كرده ، با كشتن راننده ، ماشين را محاصره و من و سيد مسيح را مانند شكار گرفتند در پنجه شان . از آن لحظه به بعد ، ديگر ما بوديم و آنها و خوابهايي كه برايمان ديده بودند.
با وجود آإنكه عبا و عمامه ام را ديدند ، حساسيتي نشان ندادند و چون مي ترسيدند كه هرلحظه نيروهاي تامين جاده يا بسيجيها سر برسند ، فورا دستور حركت دادند.
از آن ساعت كه شايد هفت و سي دقيقه صبح بود تا صبح روز بعد ،م ا چند جنگل و كوه و كمر و راه و بيراهه را طي كردمي تا رسيدمي به مقر كردهاي ضد انقلاب . در راه ، هر فرصتي كه دست مي داد، من با آنها صحبت مي كردم كه بيايند و دست از كارهايشان بردارند و با گرفتن امان نامه ، زندگي بي دردسري را شروع كنند، اما هيچ كدام ازآنها راضي نشدند و حتي يكي – دوتايشان خيلي از دست انقلاب دلخور بودند و شاكي . وقتي به مقرشان رسيديم و فرمانده آنها ازما بازجويي كرد، به ما گفت تعدادي از نيروهاي ما را ارتش و سپاه گرفته اند و ما مي خواهيم شما را با آنها معاوضه كنمي ؛ چند روزي اينجا مي مانيد و بعد مي رويد.
هر چند كه دلم رضا نيم داد، اما دلخوشكني بود ! بعد از 5-6 روز كاغذ و قلمي آوردند كه نامه بنويسيد باي سپاه ارتش و مسئولان شهر تا آنها اسراي ما را آزاد كنند و در عوض ما نيز شما را . ما هم نوشيتم ؛ اما وقتي چند روز ، خبري از جواب نامه نشد ، فهميديم كه مي خواستند اند دلمان خوش باشد!
مقر كردها در سينه كوهي بود كه درنوك آن ، عراقيها بودند. عراقيها رابطه ي خيلي خوبي با كردها داشتند و بعضي ازآنها كه دست و پا شكسته مي توانستند فارسي صحبت كنند ، مي آمدند پيش ما و با هم صحبت مي كرديم . حتي يك بار ، يكي از آها كه شيعه بد و ادعا مي كرد عضو حزب الدعوه است ، آمد و با ما عكس نيز گرفت.
بعد از چند روز ، ما رابه يكي از زندانها حلبچه بردند. در راه ، تقويمي را كه در جيبم بود و عكس امام ، آقاي خامنه اي و هاشمي رفسنجاني در آن بود، از جيبم بيرون آورده ، در ماشين جاسازي كردن . هر كداممان را جداگانه ، در سلولهاي انفرادي زنداني كردند . سلولها خيلي تنگ و تاريك بود و هيچ وسيله زندگاني نيزدرآنها نبود. روزنه كوچكي در بالاي در هر سلول وجود داشت كه از همان روزنه ، مقداري نان خشك تو مي ريختند و غذاي ما همين بود در شبانه روز ، يك بار در سلول را براي رفتن به دستشويي باز مي كردند و درآن چند روزي كه آنجا بودمي ، دوبار به حمام مي رفتيم.
پس از چند روز ، از سلولها خلاص و روانه استخبارات بغداد شديم . به هر محلي كه وراد مي شديم ، باز جويي ، مرحله اول كار بود:
- در حوزه چه كتابهايي خوانده مي شود؟
- حجت السلام به چه كسي مي گويند؟ آيت الله به چه كسي؟
- ... ...
كردها همه ي خبرها را داده بودند و جاي حاشا كردن نبود. حالا عراقيها مي دانستند كه من روحاني هستم و حساسيتشان بيشتر شده بود.
آنها به دوستم سيد مسيح نيز خيلي حسايت نشان مي دادند ؛ چون ريش بلندي داشت و فكر مي كردند كه سيد ، پاسدار است.
قبل از ما ، بسيجيهاي ديگري نيز در بازداشتگاه استخبارات بودند كه تعدادي ازآنها نوجوان بودند. از ميان همه اسرا ، "سيد صالح" جوان زبر و زرنگي بود كه با همه مي جوشيد و مخصوصا با تازه واردها زود تماس مي گرتف و از كم و كيف قضاياي بازداشتگاه ، آنها را خبر مي كرد. سيد راديويي نيز داشت – كه معلوم نبود درآن مو از ماست بيرون كشي عراقيها ، از كجا آورده است! - و با گرفتن موج ايران ، بچه ها را از اخبار مهم با خبر مي كرد.
چند روز بعد ، اين مكان را نيز ترك كرديم تا اينده مبهم خود را در اردوگاهي رقم بزيم كه بخشي از روزهاي زندگيمان را پر كرد.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها