از تاكستان تا موصل
دوشنبه 11 بهمن 1389 11:08 PM
عنوان : از تاكستان تا موصل راوي :آزاده منبع :كتاب برگهايي از اسارت از تاكستان كه حركت كرديم ، شايد هيچ وقت فكر نمي كرديم پايمان به آن سوي مرز كشيده شود. بعد از آنكه در 7/12/62 بچه ها از محور جزيره مجنون به خط عراقيها زدند ، براي نگهداشتن خط آزاده شده ، حركت كرديم به طرف جلو. قرار بود بيست و چهار ساعت بيشتر در خط نباشيم و به همين علت بچه ها به اندازه همان مدت ، خورد و خوراك برداشتند ؛ اما وقتي پايمان به خط رسيد ، آتش عراقيها با مسلط شدن آـنها به خط ، از يك جناح به خاكريز ما نفوذ كردند و توانستند من و همرزمانم را اسير كنند. بعد از منتق شدنمان به پشت خاكريز عراقي ها ، سرتيپي آمد و از ما بازجويي كرد. از ما مي پرسيد با چه وسيله اي توانسته ايم خط را شكسته ، و به اين سوي جزيره ي مجنون بياييم . وقتي گفتيم با پاي پياده، هم تعجب كرد و هم عصباني شد. بلند شد و يكي يك سيلي ، زير گوش همه نواخت . مي گفت چرا نيم گوييد با هواپيما آمده ايم ! واقعا برايش مشكل بود كه بپذيرد با دست خالي و پاي پياده ، خط ، را شكسته ايم . او باور نمي كرد كه ما بسيجي باشيم . مي گفت حتما شما نيروي مخصوص هستيد كه توانسته ايد خط را بشكنيد . از خط عراقيها به بصره آمديم. در يك كانتينر ، ما را نگه داشتند . چند ساعتي درآن كانتينر زنداني بوديم. همه ، از گرسنگي دست روي شكمهايشان گذاشته بودند. تشنگي هم بچه ها را رنج مي داد ، گوشه كانتينر ، مقداري نان خشك بود. ترجيح داديم آنها را به مجروحها بدهيم ؛ چون خون زيادي از بدنشان رفته بود و بيشتر از اسراي سالم ضعف داشتند . قبل از اينكه به فكر نان و آب باشيم، تقاضاي همگي اين بود كه بگذاريد برويم دستشويي. دل پيچه عجيبي در بدنها افتاده بود. محيط هم كوچك و سربسته بود و به هيچ وجه ، اين امكان وجود نداشت كه خودمان را در همان جا خلاص كنيم! پس از چند ساعت ، اجازه رفتن به دستشويي دادند. و بعد برنج مختصري آوردند كه خوردن آن با دستهاي كثيف و آلوده به خون و خاك، حكايت جداكانها ي دارد. هنوز حالمان سرجا نيامده بود كه سرتيپي آمد تا از همه بازجويي كند . او فارسي صحبت مي كرد و اسم تمام لشگرها و تيپها را مي دانست؛ حتي تعداد نيروها و نام فرماندهان را نيز بلد بود. وقتي شنيد از لشگر علي بن ابي طالب هستم ، برگشت و گفت كه فرمانده اش فلان كس است و اين قدر نيرو دارد و ... و بعد من را مورد خطاب قرار داد كه: - اسم فرمانده گردانتان چيست؟ فرمانده گردان نيز با خودمان اسير شده بود. نمي خواستم اسمش را بگويم . به دروغ مصلحتي متوسل شدم و گفتم من تازه به گردان آمده ام و فرمانده اش را نيم شناسم. تا جوابم را شنيد ، كابل را از دست سربزاي كه كنارش ايستاده بود ، گرفت و محكم كوبيد به سرم. چشمهايم سياهي رفت و چيزي نمانده بود كه با سر نقش زمين شوم. از دست بصره اي ها كه راحت شديم ، حركتمان دادند و به طرف بغداد. ما در يك اتوبوس بوديم . كنار هر اسير ، سربازي نشسته بود و رد يك نگاه فهميدم كه تعداد سربازها به اسرا ، سه به يك است. دست همه را از پشت بسته و ما را كنار پنجره نشانده بودند . پنجره ها نيز باز بود. اتوبوس وقتي از خيابانهاي شهر مي گذشت.،مردم كوچه و بازار ، با ديدن ما، به طرمان سنگ ،سيب گنديده و فحش پرتاب مي كردند. من كه توانسته بودم طناب دستم را باز كنم ، خواستم ، پنجره را ببندم كه سرباز كنار دستم ، با داد و هوار مانع شد. بعد از رسيدن به بغداد و چپانده شدن در يك اتاق نقلي ، رفتند سر كيفشان . وقتي خواب و استراحتشان تمام شد، آمدند سرراغ ما ، كه نه از ضعف حالي داشتيم و نه از دل پيچه، نايي. اول از همه فيلمبرداري كردند و بعد يك دست سير همگي را از زير ضربه هاي كتك گذارندند. اسيري به نام "سيد حسيني" كه بچه قزوين بود ، ريش زياد داشت. اول به او گفتند كه بي برو برگرد حتما آخوند هستي و وقتي با عز و التماس حسيني، خود را قانع كردند كه آخوند نيست ، يك درجه بالاتر رفتن و گفتند پس حتما امام جمعه قزوين هستي ! خلاصه همين ريش زياد ، بهانه خوبي به دستشان داد كه سيد خدا را حسابي گرفتن زير باران كتك. به هر مكان جديدي كه وارد مي شديم ، تبركا همه را مي گرفتند زير شلاق و كابل و چماق . معمولا براي خير مقدم ، از در ورودي تا سالن ، سربازها يك كوچه تشكيل مي دادند و به شكل زيگزاگي مي ايستادند و ما مجبور بوديم از بين آنها رد شويم و ضربه هاي سوز آور كابل و شلاق را تحمل كنيم. تقريبا صدو پنجاه نفر را در يك سالن كوچك جا دادند. بعد از آنكه وارد سالن شدمي ، فرياد چند سرباز بلند شد . از ميان حرفهايشان ، كلمه "خمس – خمس" برايمان آشنا بود؛ اما نيم دانستيم منظورشان چيست. نم نمك متوجه شديم كه پنج نفر – پنج نفر بايد كنار هم به حالت سجده بنشينيم. اين كار ، به سربازها امكان ميداد كه بهتر ما را براي آمار و احيانان زدن ، كنترل كنند. اولين احساسي كه در اسارت به سراغ انسان مي آيد، احساس غربت است؛ خصوصا در ماين هموطنان خو، دوست ، فاميل و آشنايي نداشته باشي. همه احساس غريبي مي كردند و اساريي كه هيچ كس را نداشتند ،اين احساس برايشان غم بيشتري مي آورد. در حالت سجده بوديم كه چند سرباز و يك افسر وارد سالن شدند. افسر شروع كرد به صحبت ، و مترجم ، واسطه او با ما بود. حرفهايش در حقيقت ، خط و نشان كشيدن بود و اينكه شما اسير ما هسيتد و بايد از قانون كشور ما پيري كنيد و ما مي توانيم هر بلايي سرتان بياوريم ؛ چون دشمنمان هستيد و ... بعد گفت بيرون برايتان نان گذاشتيم . فردا صبح برويد و از بيرون سالن برداريد . آن شب ، به اميد اينكه صبح شكمي از عزا درخواهيم آمورد ، سربربالين زمين خشك گذاشتيم . صبح كه شد ، يكي – دو نفر اول كه رفتند براي گرفتن نام ، با آه و ناله برگشتند. معلوم شد كه نانشان هم بدون كتك نيست . هركس كه مي خواست به يك لقمه نان برسد ، حداقل ده ضربه شلاق را بايد تحمل مي كرد. يكي دور روز بعد ، اسراي كم سن و سال را جدا كردند و به آسايشگاه ديگري بردند . من هم كه آن روزها هجده سال بيشتر نداشتم ، به آسياشگاه جيدي رفتم . اولين كاري كه به فكرمان رسيد، انتخاب مسئول آسايشگاه بود. ما "محمد تقي فخمئي" را اتنخاب كرديم. محمد ، بچه مشهد بود و انصافا خيلي فعال. او با معاونش "مصطفي" مسائل را بر طرف كنند؛ ولي عراقيها كمك كه نمي كردند ، هيچ از محمد تقي انتظار داشتند اسم بچه هاي فعال و مذهبي را به آنها بده. قسمتي از آسايشگاه ما ، از ديد سربازهاي عراقي مخفي بود. يك روز محمد تقي ، تعدادي از بچه ها را در آنجا جمع كرد و به آنها گفت كه عراقيها از او خواسته اند كه اسم بچه هاي فعال را رد كند. محمد آن روز پيشنهاد داد براي هر كار مهم ، يك مسئول تعيين كنيم تا او، مسائل را از طريق آنها به ما انتقال دهد. اين كا باعث مي شد كه ما در آسايشگاه تجمع نكنيم و بهانه به دست بدن عراقيها ندهيم. در همان روزهاي اول ، به هر دو نفر، يك تيغ دادند تا موي سر و ريشهايشان را بزنند. سرو صورتهاي پر از گرد و خاك و كمبود آبي كه بشود تمام موي سر را خيس كند ، باعث مي شد كه هركس سرش را مي تراشيد ، هفت – هشت جاي سر و صورتش بريده مي شد و وقتي نوبت نفر دوم مي شد،تيغ كند شده بود كه اين مصيبت عظمايي بود براي نفر دوم! كم كم به آمار گرفتن عادت كرديم و اوايل ، دو مرتبه در يك روز بود؛ هشت صبح و 30/3 بعد از ظهر. در هر بار بايد به همان حالت سجده روي زمين مي نشتيم . اگر كوچكترين اشتباهي در محاسبه مي كردند، آنقدر بچه ها را م شمردند تا رقم ثبت شده ، با تعدادي بخواند . گاه ، ما يك ساعت در همان حالت سجده ، روي پاها مي نشستيم كه بعضي ها خوابشان مي برد و پاي بعضي نيز به خواب مي رفت! اگر براي رفع خستگي ، كمي خود را جابه جا مي كرديم ، كاابل مي آمد توي سرمان. بعد از مدتي ، اساري ترك و عرب و فارس را از هم جدا كردند. وو من به آسايشگاه ديگري منتقل شدم. آسايشگاه جديدم، آسايشگاه شماره 4 بود. |